محل تبلیغات شما

(یادامام وشهدا)زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم



زندگی نامه شهید علی اکبری خرشتمی

شهید علی اکبری خرشتمی دوشادوش والدین در امور کشاورزی و باغداری همت می نمود.از دوران کودکی فرد خود ساخته و کوشا بود و با سن کم اما یاری بزرگ برای پدر و مادر به حساب می آمد

شهید علی اکبری خرشتمی در یک خانواده بی آلایش و کشاورز املش در یکی از روزهای زیبای خدا در سال 1346 دیده به جهان گشود .و برکت و خوشی را با آمدنش تقدیم پدر و مادر نمود.از دوران کودکی فرد خود ساخته و کوشا بود و با سن کم اما یاری بزرگ برای پدر ومادر به حساب می آمد.

دوشادوش والدین در امور کشاورزی و باغداری همت می نمود.از دوران کودکی فرد خود ساخته و کوشا بود و با سن کم اما یاری بزرگ برای پدر و مادر به حساب می آمد. دو شا دوش والدین در امور کشاورزی و باغداری همت می نمود .او به علت مشغله ی زیاد کاری توانست تا دوره ی ابتدایی به تحصیل بپردازد. شهید علی اکبری فرشتمی بادیده ی منت اطاعت از فرمان رهبر نمود و برای خدمت به اسلام به مصاف با دشمنان خونخوار انقلاب شتافت و در سال 1367  به فیض شهادت نائل آمد.


آخرین وصیت شهدای مدافع حرم به ما

با نیت اعلام آمادگی برای نصرت امام زمان(عج) در راهپیمایی 22 بهمن  شرکت کنیم

وعده همه زائران اربعین و عاشقان امام حسین(ع) در راهپیمایی 22 بهمن

آخرین وصیت شهدای_مدافع_حرم به  همه بخصوص عاشقان امام حسین(ع) و بخصوص به همه کسانی که دوست داشتند توفیق دفاع از حرم اهل بیت(ع) را داشتند:

واقعاً این انقلاب جای شکر دارد و شکر این انقلاب یعنی خدمت و حفظ این انقلاب؛

انقلابی که امام بزرگوار آن را نقطه شروع انقلاب_بزرگ_جهان_اسلام به پرچمداری حضرت_حجت ارواحنا فداه معرفی کرد.

حیف کسانی به دنبال خدمت به اهل‌بیت (ع) و امام زمان (عج) هستند غافل از اینکه خدمت به اهل‌بیت علیهم‌السلام در این زمانه، همان خدمت به انقلاب اسلامی است.

انقلابی که ثمره خون_انبیاء و رسولان است.

انقلابی که ثمره زحمات و مشقاتی است که سید ما، رسول‌_الله کشیدند.

انقلاب اسلامی ثمره مجاهدت سرور_ن_دوعالم است.

انقلابی که ثمره خون امام_حسین (ع) و یاورانش در کربلاست.

انقلاب اسلامی ثمره زحمات همۀ خوبان، صالحین و شهدا در دوران‌های گذشته و این دوران است.

پس این مسئولیت ما را بسیار سنگین‌تر می‌کند.

ای کسی که در مجلس_اهل‌بیت (ع) خدمت می‌کنی! اگر این خدمت، به خدمت به انقلاب اسلامی منتهی نشود، مسیر را اشتباه رفته‌ای!!!

چه زیبا گفت آن امام حکیم ما: اسلام_ناب_محمدی و اسلام آمریکایی»، پس بر آنیم که "هیئت_ناب_محمدی" و "هیئت آمریکایی" هم داریم!!!

خدایا ما را به خاطر همه #قصورات و کوتاهی‌هایی که در قبال انقلاب اسلامی داشته‌ایم ببخش و باقی عمرمان را هم خود و هم اهل و عیال و هم مال و آبرویمان را در خدمت این نعمت_بزرگ قرار بده!

وصیت_نامه شهید_مدافع_حرم شهید حاج حمیدرضا_اسداللهی

برای اعلام بیعت و اعلام آمادگی برای یاری به حضرت حجت امام زمان ارواحنا له الفداء   و برای حفظ و حراست از  انقلاب و لبیک به ندای شهدا، با همان نیت و حال هوای پیاده روی اربعین  در راهپیمایی 22 بهمن شرکت خواهیم کرد.

نصرتی_لکم_معده

ArbaeenI


http://uupload.ir/files/qv2o_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

امام خمینی (ره):

تشڪیل بسـیج در نظام جمهوری اسلامی ایران یقیناً از برڪات و الطاف جلیة خداوند تعالی بود ڪه بر ملت عزیز و انقلاب اسلامی ایران ارزانی شد.

من همواره به خلوص و صفای بسیـجیان غبطه می‌خورم و از خدا می‌خواهم تا با بسیـحیانم محشور گرداند


نامه ی یک اسیر در بند رژیم عراق به امام خمینی(ره) و پاسخ امام (ره)

بسم الله الرحمن الرحیم‌

 پدر جان، سلام؛ امیدوارم حالتان خوب باشد. راضی نمی‌شدم مزاحم اوقات شریفتان گردم، لکن دیگر قدرت تحمل دوری را نداشتم؛ لذا تصمیم به نوشتن نامه برایتان گرفتم پدرم باور کنید تحمل سختی راحت است، اما تحمل بر فراق یار دشوار است. پدرم من از بلاد غربت از گوشه زندان غم غبار آلود از هجر_دوست، با چشمانی غمزده، در انتظار رویت نامه را می‌نویسم. پدرم نامه‌ام را اجابت کن. با جواب خویش گرد و غبار غم را از چهره زردمان پاک کن، تا چشم ما با دیدن خَطَّت نور گیرد، روشن و منور گردد فرزندان افسرده خویش را با کلام مسیحایی‌ات جانی دوباره بخش، و دل خسته دلان در راه مانده را جلایی تازه ده. پدرم برای دریافت جواب لحظه شماری می‌کنم.

 فرزند کوچکت، محمد رنجبر

بسمه تعالی‌

فرزند بسیار عزیزم، از نامه دلسوزانه شما بسیار متاثر گردیدم. من ناراحتی شما عزیزان_دربند را احساس می‌کنم. شما هم ناراحتی پدرتان را که فرزندان عزیزش دور از وطن هستند احساس کنید. عزیزان من سید و مولای همه ما، حضرت موسی بن جعفر (ع)، بیش از همه شماها و ماها در رنج و گوشه زندان به سر بردند. برای اسلام عزیز شما صبر کنید. خداوند فرج را ان شاء الله تعالی نزدیک می‌نماید؛ و پدر پیر شما را با دیدن شما شاد می‌فرماید. به همه عزیزان دربند سلام مرا برسانید. من از دعای خیر فراموشتان نمی‌کنم. خداوند حافظ شما باشد.

امام_خمینی

صحیفه نور؛جلد 21؛ صفحه51

مورخ: 1367/09/01

Sh_Aviny

سیدجلال فاطمی


هر_روز_با_شهدا

اشک_شوق_اسراى_عراقى!!

شب سوم عملیات والفجر هشت، چهار اسیر عراقی مجروح را به پست امداد آوردند، فوری با بچه ‌ها مشغول پانسمان زخم‌ های آنها شدیم، زخم بدن آنها از نیروهای رزمنده ایران نبود، از خودشان سئوال کردم چطور مجروح شدند؟ گفتند: وقتی تصمیم گرفتند خودشان را تسلیم نیروهای ایران کنند، بعثی‌ ها آنها را از پشت هدف گلوله قرار دادند،» دو نفر آنها از ناحیه کمر و دو نفر دیگر از ناحیه دست و پا مجروح شده بودند.

آمبولانس در کار نبود، در حالی که دست اسرا را با سیم برق بسته بودند، آنها را پشت یک تویوتا سوار کردند تا به اسکله کنار اروند منتقل شوند، کسی نبود که همراه اسرا برود، گفتم: خودم می‌ روم. یک اسلحه کلاش گرفتم و قبل از این که سوار ماشین شوم آن را مسلح کردم.

اسرای عراقی که محبت مرا موقع پانسمان زخمهایشان دیده بودند از این که من همراهشان می‌ رفتم راضی بودند، وقتی ماشین ما از جاده خاکی خارج شد و روی جاده آسفالته فاو ـ بصره قرار گرفت، دیدم یکی از اسرا که سیم دستش باز شده بود، دست خود را به سمت من گرفت که دوباره ببندم، از حالت آنها مشخص بود که از جنگ بریدند و به همین خاطر هم خود را تسلیم کردند

برای آن که به آنها بگویم که برادر ما هستند و ما با اسرا خوب رفتار می‌ کنیم، سیم دستش را باز کردم و به بیرون پرتاب کردم، این عمل من باعث شد اشک عراقی‌ ها در بیاید و در آن تاریکی پشت تویوتا به دست و پای من بیفتند و تشکر کنند، آنها دست به جیبهاشان کردند و هر کدام سعی کردند با دادن یک هدیه از من تشکر کنند، یکی از آنها پیچ گوشتی کوچکی به من داد و دیگری

و در همین حال وارد شهر فاو شدیم، به آنها گفتم که این شهر فاو است، اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه کردند و داشتند با هم بحث می‌ کردند، دست و پا شکسته به عربی سئوال کردم: چه خبر شده؟» یکی از اسرا گفت: به ما گفته بودند که شهر فاو را از نیروهای ایرانی پس گرفته ‌ایم، اما الان می بینیم که دروغ می‌ گفتند.»

کنار اسکله اروند، اسرای عراقی را تحویل بچه‌ های اطلاعات و عملیات دادم و با اسرا خداحافظی کردم.

راوى: رزمنده دلاورِ واحد بهدارى لشکر ٢٥ کربلا رضا دادپور

شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات


http://uupload.ir/files/ksa_%D9%85%D8%A7_%DA%AF%D8%B1.jpg

ما گر زسر بریده می ترسیدیم

در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

عکس بالااصفهان دیروز:

۲۵ آبان ۶۱، تشییع ۳۰۷

شهید عملیات محرم

عکس پایین اصفهان امروز:

۲۵بهمن ۹۷،  تشییع پاسداران شهید حادثه تروریستی خاش-زاهدان

[عاشورائیان(مدافعین‌حرم‌آل‌الله)]


در اطلاعیه سپاه پاسداران اصفهان

جزئیات مراسم شهدای حادثه تروریستی سیستان اعلام شد

مراسم وداع با شهدا

جمعه ۲۶ بهمن

از نماز مغرب و عشا

اصفهان حسینیه شهدای بسیج ناحیه امام صادق(ع) واقع در خیابان کمال‌ اسماعیل برگزار می‌شود.

مراسم تشییع پیکر شهدا

شنبه ۲۷ بهمن

در شهر اصفهان برگزار خواهد شد.

پس از تشییع و خاکسپاری شهدای ساکن شهر اصفهان،

پیکر بقیه شهیدان برای خاکسپاری به زادگاه هایشان

در آران و بیدگل، کاشان، سمیرم، نجف آباد،

 درچه، شهرضا، شاهین شهر، فلاورجان، خمینی شهر،

تیران و کرون، خور و بیابانک و چادگان منتقل می‌شود.

عاشورائیان

عاشورائیان(مدافعین‌حرم‌آل‌الله)]


اگرسپاه  نبود

تقدیم به‌ همه پاسداران وسپاهیان انقلاب اسلامی

اگر پاسداران نبودند و در عراق و سوریه و لبنان با داعش نمیجنگیدند داعش با خیال راحت وارد ایران میشد و بی خود نیست که هالیود آمریکا میاد بر ضد سپاه فیلم میسازه.

بی خود نیست نتانیاهو میگه سه تا کشور عربی را سپاه ایران داره هدایت میکنه.

اگر سپاه نبود، امروز باید برای سفر به اهواز، به ایلام، به کرمانشاه، به سنندج و ارومیه، در صف طولانی مقابل در سفارتخانه‌های ایالت‌های جدید، ساعت‌ها برای دریافت ویزا» گردن کج می‌کردیم و معطل می‌شدیم

اگر سپاه نبود، هواپیماها ربوده می‌شدند و در تل‌آویو و پاریس و بغداد و ریاض و واشنگتن بر زمین می‌نشستند

اگر سپاه نبود، خیلی زودتر از اینها در دشت مغان» و در جنوب رود ارس، حکومت دوم صهیونیست یا همان تل‌آویو ثانی» تشکیل شده بود

اگر سپاه نبود، عبدالمالک ریگی»های معدوم، الان به جای جهنم، در خیابان پاستور» دفتر نمایندگی جندالشیطان» را افتتاح می‌کردند

اگر سپاه نبود، تانک‌ها و نفربرهای مسعود رجوی که فقط یک روز تا تهران و رژه نظامی در میدان آزادی فاصله داشتند، الان به عنوان سمبل فتح پایتخت، وسط میدان شهدا تبدیل به تندیس و یادمان شده بودند.

اگر سپاه نبود، کودتای سال ۸۸، به حمام خون مبدل می‌شد و جوخه‌های ترور ۳۰ خردادماه ۶۰ بار دیگر و این بار عظیم‌تر تکرار می‌شد

اگر سپاه نبود، با جنگیدن به روش اشکانیان»، هنوز در کف خیابان‌های تهران، با دیکتاتور دیوانه حزب بعث صدام» دست به گریبان بودیم، از بس زمین داده و زمان خریده بودیم.

اگر سپاه نبود، امروز نام بسیاری از آقازاده‌ها»، بویژه آقازاده‌های ساکن در جمهوری لیبرال- دموکراتیک تهران شمالی، جاسم و عبود و ابوبکر الطهرانی و. بود.

اگر سپاه نبود، داعش و تکفیریون الان تشکیل حکومت شام و ایران و عراق را جشن گرفته بودند.

اگر سپاه نبود، روستاهای محروم و دورافتاده ما، کجا راه و جاده و آب و برق و مسجد و مدرسه و درمانگاه به خود می‌دیدند دولت بروکراتیک فربه و سنگین که حال تکان خوردن ندارد

اگر سپاه نبود، از سربند زله بم» تا همین امروز، چشممان به دست سازمان‌های بین‌المللی بود و منتظر دریافت صدقه کشورهای ثروتمند بودیم و جنازه‌های آوارگان بی‌پناه و هراسان و داغدار مدت‌ها بر زمین و در زیر آوارها باقی مانده بود.

اگر سپاه نبود، امروز، آقازاده‌های عافیت‌طلب و اشرافی و فرنگ» درس‌خوانده حضرات، به جای فتنه‌گری و مانور تجمل، در سینه سرد قبرستان‌ها، خواب ابدی می‌کردند

اگر سپاه نبود، آثار شنی تانک‌های مرکاوا»ی اسرائیلی در سال 2006 بر پیکرهای خونین فرزندان حزب‌الله در جنوب لبنان، برجای مانده بود

اگر سپاه نبود، ناموس شیعیان، مادران و دختران آزاده، به بردگی و اسارت و جهاد نکاح» رفته بودند و در سنگرهای گرگ‌های گرسنه، هتک و دست به دست می‌شدند

همین مقدار آیا کافی نیست

صاحب این قلم باز هم بر این سیاهه فهرست علل موجودیت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تا چند برابر می‌تواند بیفزاید.

از تربیت نوجوانان مؤمن در مساجد کشور تا تقویت زیرساخت‌های مهم علمی و آموزشی و دفاعی این آب و خاک

بله حق دارند به سپاه حمله کنند! حق دارند سپاه را بکوبند، حق دارند پاسداران نجیب اسلام و انقلاب را سرزنش کنند

سپاه، بی‌دلیل خار چشم نشده

و حالا نوبت سپاه است

برای ما نسل سومی‌ها سوال و ابهام بزرگ این است: چرا دولت‌های برآمده از آرای این ملت، هنوز از راه نرسیده، به جای دشمن متکبر و

وینچستر» به دست؛ سپاه مظلوم را هدف می‌گیرند

مگر آرایش دشمن را نمی‌بینید از قوای مارینز» یانکی‌های آمریکا و یگان‌های ویژه اسرائیل تا دلارهای شیوخ مرتجع وهابی، از جنایت‌های لشکر چندملیتی داعش و تکفیریون تا بهائیت و مرجعیت لندن‌نشین شما دیگر چرا

مگر علمداران و فرماندهانی همچون ، آقارحیم، آقا عزیز جعفری، حاج قاسم سلیمانی، شهیدان احمد کاظمی، شوشتری، حسن باقری، مهدی باکری، حسین خرازی، مهدی زین‌الدین، مرتضی صفار، احمد متوسلیان، محمود کاوه و سرداران مرتضی قربانی، ، علی فضلی، علی فدوی،حسین همدانی، محسن قاجاریان و هزاران ستاره همچنان فروزان جهاد و شهادت،به این آب وخاک و به ساحت حریم ولایت و به دولت‌ها و مردم شهید داده و دلبسته به آرمان امام وانقلاب، کم خدمت کرده‌اند

آری، چه زیبا فرمود حضرت خورشید

 امام خمینی که: اگر سپاه نبود، کشور هم نبود»

ارسالی محرم


اعلام منابع رسمی حادثه تروریستی حمله به اتوبوس کارکنان سپاه پاسداران در جاده خاش به زاهدان مربوط به لشکر ۱۴ امام حسین (ع) اصفهان بوده است.

بنا به گفته منابع آگاه لیست اولیه اسامی به شرح زیر است:

1-میثم عبدالله زاده

2-ابراهیم صیادی

3-محمد صابری

4-ابوالفضل

5-مهدی نوروزی

6-روح الله بابایی

7-حیدر براتی

8-یونس امیری

9-علیرضا پناه پوری

10-یحیی براتی

11-علی اکبر قبادپناه

12-علی خادمی

13-محسن صفری

14-تقی مهرابی

15-حسین قدیری

16-اسماعیل کرمی

17-سعید سلیمی

-عباس کوهی

19-داوود میرزایی

20-امید اکبری

21-حسن مجیدی

22-مرتضی فاضل

23-رضا رحیمی

YjcNewsChannel

عاشورائیان(مدافعین‌حرم‌آل‌الله)]


http://uupload.ir/files/sza8_%D8%A7%D9%81%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%86.jpg

افکارتان را آزاد کنید

اگر افکار یک ملتی وابستگی به قدرت بزرگی باشد تمام چیزهای آن ملت وابستگی پیدا می کند ، عمده این است که افکار شما آزاد بشود، افکار شما از وابستگی به قدرت های بزرگ آزاد بشود. اگر افکار شما آزاد شد و باورتان آمد که ما می توانیم که صنعتمند و صنعتکار باشیم، خواهید بود. اگر افکارتان و باورتان این باشد که ما می توانیم مستقل باشیم و وابسته به غیر نباشیم، خواهید توانست.

امام_خمینی

صحیفه نور،جلد 14،صفحه 194

بیانات امام خمینی(ره) در جمع پرسنل صنایع نظامی کشور و اعضای مکتب اهرای یزد

دکتر محمدرضا


http://uupload.ir/files/81du_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

امام خمینی (ره): آیا ون متعهد و نویسندگان و روشن‌بینان متعهد نسبت به اسلام و مقدرات مسلمین باز به سکوت خود ادامه می‌دهند و در انتظار مرگ اسلام روزشماری می‌کنند؟

امام_خمینی

صحیفه نور، جلد ، صفحه 13

دکتر محمدرضا


http://uupload.ir/files/lrj_%D8%A8%DA%A9%D8%B4%DB%8C%D8%AF.jpg

بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر می‌شود

این انقلاب باید زنده بماند، این نهضت باید زنده بماند، و زنده ماندنش به این خونریزی‌هاست. بریزید خون‌ها را؛ زندگی ما دوام پیدا می‌کند. بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر می‌شود. ما از مرگ نمی‌ترسیم.و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید.

امام_خمینی

صحیفه امام، جلد۷، صفحه ۱۸۳

مورخ:1358/02/14

دکتر محمدرضا


http://uupload.ir/files/nq6g_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

امام خمینی(ره):

 قدرتهای بزرگ، شما را کوچک شمردند و بحمد الله شما ثابت کردید که تخیلات آنها باطل است و امیدوارم که باز با جدیت خودتان، ابتکار خودتان، به راه انداختن کارهایی که باید راه بیفتد، باز به دشمنها اثبات کنید که ایران با اتکا به خدا پیروز است. 1اردیبهشت60

TalabeGilan


http://uupload.ir/files/vsfr_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7%D8%AE%D8%A7%D8%AF%D9%85%DB%8C.jpg

شهید محمدرضا خادمی معلم بسیجی

در یکی از خانواده بسیار مذهبی شهر لولمان در سال 1343 بدنیا آمدند از فرهنگیان جوان  وخوشنام منطقه بودند میزان تحصیلات این شهید فوق دیپلم و به واسطه آموزشهای مذهبی که در دوران طفولیت داشته علاوه بر علم ودانش نیز با استعداد و متبحر بودند از سپاه ناحیه رشت به مناطق عملیاتی اعزام و در تاریخ 1365/12/07  در شلمچه به دیدار معبود شتافت مزار این شهیدبسیجی در گار شهدای لولمان زیارتگاه عاشقان و مومنین به ولایت حضرت علی (ع)می باشد


http://uupload.ir/files/7xy5_%D8%A7%DB%8C%D9%86%D9%87%D8%A7_%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%AC.jpg

اینها مروج اسلام آمریکایی اند و دشمن رسول الله

ون وابسته و مقدس نما و تحجرگرا هم کم نبودند و نیستند. در حوزه های علمیه هستند افرادی که علیه انقلاب و اسلام ناب محمدی فعالیت دارند.

امروز عده ای با ژست تقدس مابی چنان تیشه به ریشه دین و انقلاب و نظام می زنند که گویی وظیفه ای غیر از این ندارند.خطر تحجرگرایان و مقدس نمایان احمق در حوزه های علمیه کم نیست.

طلاب عزیز لحظه ای از فکر این #مارهای_خوش_خط_و_خال کوتاهی نکنند، اینها مروج اسلام آمریکایی اند و دشمن رسول الله

منشور_ت

صحیفه نور ، جلد ۲۱ ، صفحه 91

طلاب_گیلان

TalabeGilan


http://uupload.ir/files/1oum_%D8%AA%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DB%8C.jpg

امام خمینی (ره) :

تردیدی نیست که حوزه‌های علمیه و علمای متعهد در طول تاریخ اسلام و تشیع مهمترین پایگاه محکم اسلام در برابر حملات و انحرافات و کجرویها بوده‌اند

 ۳ اسفند ۱۳۶۷

مجموعه طرح‌ منشور_ت

http://yon.ir/4Pv72

طلاب_گیلان

TalabeGilan


http://uupload.ir/files/kcl5_%D9%85%DB%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%AF.jpg

میخواهند یاد شهدا احیا نشود، نگذارید.

رهبرانقلاب در دیدار اخیر دست اندرکاران کنگره بزرگداشت شهدای کرمان:

دشمنان میخواهند  یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کرده‌اند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد. ۹۷/۱۲/۶

نسخه چاپ

http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=456


داستان مدافعان حرم قسمت 5

صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم

چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم

اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی با دامادش و عروسش بود

بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود

سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود

پسر خیلی مذهبی بود

عمه فدای قد وقامتش بره

خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه

سیدهادی: سلام عمه خانم

چقدر چادربهت میاد

 عمه کوچلوی من

بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد

عمه جان ایشان مائده سادات خانمم

بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود

من: خوشبختم عزیزم

ان شاالله به پای هم پیر بشید

مائده باگونه های سرخ شده ️ ممنونم عمه جون

موفقیتون بهتون تبریک میگم

ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید

- ممنون مچکرم عزیزم

بفرمایید داخل

مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد

آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم

منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم

یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم

- ممنونم آقاجون

چرا زحمت کشیدید

آقاجون: مبارکت باشه باباجان

داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم

این کارت هدیه قابلت نداره

هرکس برام هدیه خریده بود

سفره غذا پهن شد

داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟

- ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه

داداش محمد: خب حالا میخای

 چه رشته های انتخاب

 کنی؟

- داداش اول که فیزیک کوانتوم

بعدش رشته های دیگه

بعد رفتن مهمونا

من با یه سری وسایل که برام آورده بودند

رفتم به اتاقمون

نرجس سادات : اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟

گلا تو پذیرایی

سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش

دست همتون درد نکنه

خیلی به زحمت افتادید

سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود

ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن

نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم

ان شاالله کادوی عروسیت

- ممنون آجی

این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود

ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه

۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین

۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین

۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران

همین سه تا رشته انتخاب کردم

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


داستان مدافعان حرم قسمت 4

با نرجس رفتیم سرمزارشهید عباس بابایی‌

شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود

از خلبان های نیروی هوایی که تو عیدقربان سال ۶۶ شهید میشن

همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم به تمام ایران معرفی کنم

از مزارشهدا خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحد

حرکت کردیم

منتظر بودیم  اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه

که تلفن همراه نرجس زنگ خورد

و اسم یاربهشتی روی گوشیش طنین انداز شد

نرجس اسم همسرش یاربهشتی تو گوشیش سیو کرده بود

- چه زود دلتنگت شد

نرجس بامشت زد رو بازومو گفت خجالت بکش بچه پرو

داستان مدافعان حرم قسمت 3

گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه

بعد فقط برنج بذارید

 خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن

مامان : باشه حتما

بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد

مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم

اونا دعوت میکنیم

نرجس : چشم مامان

مامان : چشمت بی بلا

بچه ها بیاید صبحانه

رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر

بیا بخور

ضعف نکنی

رقیه سادات : چشم مادرجون 

نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟

نرجس: امامزاده برای چی؟

- برای ادای نذرم

نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم

من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم

- باشه

نرجسموبایلش برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم

- باشه

راهی اتاقمون شد

همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودمفکر? میکردم

پدرم حاج سیدحسن از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود

مادرم زینب السادات طباطبایی  دختر یکی از علمای شهرمون بود

ماهم ۸ تا بچه بودیم

مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار  شده بودند

چهارتا دختر چهارتا پسر

برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود

بعدش سید مجتبی که پاسدار بود

بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود

سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد

مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند

جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره

حتی چندتاشون داماد و عروس  دارند

غرق در فکر بودم

که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود

نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟

- چته دیونه ترسیدم

داشتم حاضرمیشدم

نرجس : با سرعت مورچه حاضر میشی

- ‌نه داشتم فکر میکردم

بانرجس از خونه دراومدیم

الان هرکس منو با نرجس ببینه فکرمیکنه منم یه دخترخانم محجبه ام

اما اینطورنیست من یه دختر باحجاب بدون حجاب برتر چادرم

چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزارشهدا ومیرم سرش میکنم

نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان

- باشه

تلفن همراه از داخل درآوردم

و شماره افسانه گرفتم

افسانه: الو

- سلام افسانه خانم

افسانه: وای نرگس خودتی؟

- ن پس روحمه

افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد

- اووم زنگ زدم برای همون زنگ زدم دیگه

امشب آقاجون برام مهمونی گرفته

افسانه : ای جانم

رتبه ات چند شده ؟

 ۹۸

افسانه : وای خیلی خوشحالم

- پس منتظرتونم 

افسانه دوست مشترک من و نرجس هست

سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد

اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد

بالاخره رسیدیم امامزاده حسین

یه دسته پول از توکیفم? درآوردم و انداختم تو ضریح

نرجس : آجی بیا یه سرم بریم مزارشهدا

- باشه آجی

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 1

ازپس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت

به خودم میگفتم نرگس بخواب دیگه

از استرس دارم سکته میکنم

وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه

یک سال از خونه بیرون نرفتم

از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم

فقط برای اینکه

فیزیک هسته ای  قبول بشم

خیلی میترسم

تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من

خونه و سرویس بهداشتی

و کلاس کنکور بود

چرا ساعت هشت صبح نمیشه

ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید

از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم * نرجس* رفتم

- آجی پاشو نمازه

+ باصدای خواب آلود گفت باشه

نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده

همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم

- آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم

آقاجون: باشه دخترم

پس فعلا به درست برس

- ممنونم آقاجون از درکتون

آقاجون : خواهش باباجان

- خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون داره

آقاجون : منم دوست دارم بابا

ولی لوس نشو دخترم

یهو نرجس زد رو شونم : نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟

- نه داشتم فکر میکردم

نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی .

زحمت یک سالم امروز میبینم

نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه

نگران نباش خواهری

نرگس وضو بگیر دیر شد

- باشه

وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن

تا مارا دیدن

مامان: سلام دخترای گلم

منو نرگس همزمان : سلام مادر

مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید

- چشم

مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد

- بله مادرجون

مامان : ان شاالله خیره

- ان شاالله

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


داستان مدافعان حرم قسمت2

بانرجس نماز صبحمون خوندیم

و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود

بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد

یهو چشمام بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه

با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی

آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد

آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو

- آقاجون میترسم

آقاجون : همش یه ربع مونده

من میرم حجره

اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم

 اگه نبود زنگ میزنم خونه

- باشه آقاجون

وای این یه ربع چرا نمیگذره

شروع کردم به روشن کردن لب تاپم

کد رهگیری و اسمم نرگس سادات تایپ کردم

بالاخره ساعت ۸ شد

سایت سنجش باز شد

رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود

یهو چشمم خورد به اسمم نرگس سادات وای خدایااااا رتبه ام ۹۸

جا و مکان فراموش کردم

و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم

نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی

مادرم هم همون طور

باهم چی شده نرگس

- مامان رتبه ام

مامان :اشکال نداره عزیزم

سال بعد ان شاالله

نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای حواهرت

نرجس : چشم

آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید

کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده

- مامان

رتبه ام ۹۸ شد

هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهله مون ترکید

این چه وضع خالی کردن هیجانه

گفتم صدهزار شده رتبه ات

مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی

الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت

منم متحیر  خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی

نرجس :

مامان : نرجس دخترمو دعوا نکن بچه ام

نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها

مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی

بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه

اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم

منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم

همزمان بااین بحثا صدای دراومد

من رفتم در باز کردم

زن داداشم رقیه سادات بود

رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حودد دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن

سیدامیرحسن - سیدامیرحسین

منو نرجس دوودیم سمتش

سلام زن داداش

رقیه سادات: سلام دخترا

من امیرحسن بغل کردم

نرجس امیرحسین رو

من: جیگر عمه

نفس عمه

آقاسید کوچولوی خودم

رقیه سادات : نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟

من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی

رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان

زنداداش

زنداداش

رقیه سادات : جانم عزیزم

- رتبه ام اومد

رقیه سادات : ای جانم

چند عزیزم ؟

۹۸

رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا

مامان : حتما عزیزم

صدای زنگ  تلفن خونه بلندشد

نرجس: نرگس تو بردار

حتما آقاجون هست

داداش محمد حجره نبوده

زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه

من : الو بفرمایید

آقاجون : سلام بابا

خوبی دخترم ؟

من: سلام آقاجون

ممنونم

آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره

رتبه ات چندشده دخترم؟

من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸

آقاجون : الحمدالله خداشکر

نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون

فقط برنج بذاره

خورشت  میگیرم بچه ها برن کباب سفارش بدن

من : چشم

آقاجون دیگه کاری ندارید

آقاجون : نه بابا برو

به مادرتم سلام برسون

من : چشم

خداحافظ

آقاجون : خداحافظ بابا

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم

قسمت 42

راوی نرگــــــس ســـادات

نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد

استاد مرعشی دیدم

صداش کردم

- استاد

برگشت سمتم

بله بفرمایید

- سلام استاد خسته نباشید ممنونم همچنین

درخدمتونم خانم

کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما

حتما بزرگوارتون تشریف بیارید

به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید

خانم ازدواجکردید؟

نه استاد کارت دعوت عروسی سیدهادی هستش

خودش وقت نداشت

دادمن بیارم

انگار خیلی خوشحال شد

بله ممنونم خیلی زحمت کشید

ان شاالله خوشبخت بشند

- ممنونم

به خودم گفتم  این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا

کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود

سلام بچه ها خسته نباشید

یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم

همهمه بچه ها بالا گرفت

چی استاد

استاد بازم نخبه ها

ساکت

خانمها ،کرمی و آقای صبوری

این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست

قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز

با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد

این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه

دوروز دیگه  ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته

تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد

 استاد خیلی ممنون

خیلی زحمت کشیدید

خواهش میکنم

یاعلی

از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه

- سلامممممم براهالی خونه

آقاجون : سلام بر شیطون خونه

- آقاجون من شیطونم

آقاجون : تو عشق بابای نرگس خانم

رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش

آقاجون خیلی دوستون دارم

آقاجون سرم بوسید و گفت سلامت باشه دخترم

منم دوست دارم

من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام

آقاجون : برو بابا

وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال

- حاج بابا چای میخورید براتون بریزم

آقاجون : زحمتت میشه بابا

- نه آقاجون دوتا فنجون چای ریختم بردم تو حال

آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای

منم جزوشون

اجازه میدید برم؟

آقاجون : آره بابا برو

تا همه بچه ها جمع بشند و سوار اتوبوس بشیم ساعت ۸ صبح شد

منو زهرا کنارهم نشسته ایم هم ردیف ما همسر و برادر زهرا نشستن

برای ناهار و نماز یه جا توقف کردیم

بعداز اقامه نماز با بچه ها به سمت رستوران حرکت کردیم

بچه ها داخل رستوران همهمه ای ایجاد کرده بودن

زهرا با برادر و همسرش دور یه میز نشستن

 منم ترجیح دادم تنها باشم

استادمرعشی داشت بایکی از آقایون حرف میزد

تا حرفشون تمام شد اومد سمت من

استاد: چرا تنها نشستید خانم

- خانم کرمی با برادر و همسرش نشسته

منم دیگه مزاحمشون نشدم

استاد: اجازه هست من هم میزتون بشم

- بله بفرمایید

استاد: حقیقتا خانم خیلی وقته میخام باهتون صحبت کنم

اما نمیشه

- من درخدمتم استاد

تا استاد اومد حرف بزنه

یهو سر وکله زهرا پیداشد

زهرا: استاد ببخشید با نرگس سادات کار دارم

استاد : خواهش میکنم بفرمایید

زهرا منو برد سمت میزشون و گفت پیش خودم باش

- زهرا تو چته

بعداز خوردن ناهار به سمت اصفهان حرکت کردیم ساعت ۶ غروب بود که رسیدیم محل اسکانمون

یه هتل خیلی شیک که از قبل رزو شده بود

منو زهرا تو یه اتاق بودیم

مرتضی و صبوری و استاد مرعشی هم یه اتاق دیگه

با صدای اذان صبح گوشیم از جا بلندشدم

روسریمو مدل لبنانی بستم چادرلبنانیم سر کردم و به سمت حسینه هتل رفتم

بعداز اقامه نماز

استاد مرعشی تو سالن دیدم

با چشمای خواب آلود بهش سلام دادم

- سلام استاد سلام قبول باشه

خانم چقدر چادر بهتون میاد

- ممنونم استاد

بعداز صرف صبحونه با اعلام استاد سوار اتوبوس شدیم و به سمت نیروگاه هسته ای نطنز حرکت کردیم

یاد یه خاطره از کیک زرد افتادم

برای زهرا که تعریف کردم

با صدای بلند خندید

خانم کرمی به چی میخندید

زهرا : استاد خانم یه خاطره  خیلی جالب گفتن

میشه برای منم تعریف کنید

- بله

حدود ۱۵ سالم بود که برای اولین بار اسم کیک زرد از صدا وسیما شنیدم

پیش خودم فکرمیکردم واقعا یه کیک خوردنیه که تقسیمش میکنن و به هر بیماری یه مقداری میدن

استاد : چه برداشت جالبی

بعداز ۲ ساعت به نیروگاه نطنز رسیدیم

بازرسی های ویژه انجام شد و حالا باید خودمون استریل شدیم که مبادا می و ویروسی و چه چیزهای ازاین دست با خودمون وارد سایت ها بشه

منو زهرا و آقای صبوری فقط مجاز به مشاهده بودیم

من شروع کردم به غرغر کردن

- خوب چرا ماآورده وقتی حتی اجازه حتی لمس چیزی نداریم

استاد از پشت سرم گفت

استاد: خانم خسته شدید

- خیلی استاد

چرا ما اومدیم

خوب همین فیلمش بعدا سر کلاس میدیم

استاد : چون تو سفر میشه طرف مقابل شناخت

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 

 


داستان مدافعان حرم

قسمت 52

شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای

غمناک ترین قسمت حضورمون تو‌ نیروگاه

حضور درسایت شهید روشن

روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم

لب پل نشسته بودم

زهرا و همسرش داشتن تو زاینده رود قایق سواری میکردن

استاد مرعشی اومد با فاصله نیم متری کنارم نشست

خانم میخاستم حرفمو بزنم

یهو صدای مرتضی مانع از ادامه حرف شد

مرتضی : استاد میاید بریم قایق سواری

استاد : گویا این خواهر و برادر نمیخان من حرف بزنم

فعلا بااجازه

- بفرمایید

اردو تموم شد ما برگشتیم خونه

سه روز از عروسی بچه ها میگذره و هرکدوم رفتن سر خونه و زندگی خودشون

امروز بعداز ظهر با استاد مرعشی کلاس داریم

وارد کلاس شدیم

استاد جلوتراز ما سرکلاس حاضرشده بودن

تااومدم بشینم

خانم لطفا بعداز کلاس تنها در کلاس بمونید

باشما یه کار شخصی دارم

- بله چشم استاد

کلاس تموم شد

همه بچه ها از کلاس خارج شدن

منو استاد تنهایی تو کلاس موندیم

استاد رفتن سمت در کلاس

ودر باز گذاشتن

خانم حقیقتا این حرف خیلی وقته میخام بهتون بگم

تو اردو هم که بارها نیت کردم بهتون بگم

اما خانم کرمی و برادرشون مانع شدن

- بله حق باشماست من الان در خدمتم

بعداز ده دقیقه با تامل و خجالت گفت

میخاستم اگه اجازه بدید م برای امر خیر مزاحمتون بشیم

- استاد حقیقتا اصلا انتظار این حرف نداشتم

اجازه بدید من فکر کنم

بله حتما

رفتم سلف تا زهرا خداحافظی کنم برم خونه

باید با آقاجون م کنم

تا وارد سلف شدم زهرا اومد سمتم

زهرا: استاد چیکارت داشت نرگس سادات!

- ازم خواستگاری کرد

زهرا : چییییییییی

- إه چه خبرته سلف گذاشتی رو سرت

زهرا : تو جوابت چیه ؟

- پسر خوبیه

شاید جواب مثبت دادم

زهرا: نرگس سادات توروخدا درست تصمیم بگیر

تو کیسای مذهبی تر از استاد مرعشی هم داری

- زهرا باز گنگ داری حرف میزنیا

من برم خونه باید با آقاجونم حرف بزنم

فعلا یاعلی

وارد خونه شدم

عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری

رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی

روم نمیشود به آقاجون بگم

آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟

- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم

آقاجون : باشه بابا بریم حیاط 

رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید

آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه

چی شده باباجان

- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید

آقاجون - چشم بابا

بگو چی شده

- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد

آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم

وقتی یه دختر بزرگ میشه

هزارتا خواستگار داره

توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده

اما نرگس سادات

تا نگفتی بله

من پشتم

اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی

- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم

آقاجون : آره بابا برو

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 32

آخرای تابستان بود

همه جمع شده بودن خونه ما

پدرشوهر و مادرشوهر نرجس سادات

و خانواده همسرسیدهادی

جمع شده بودیم تا تاریخ عروسی بچه ها مشخص کنیم

قرارشد عروسی سیدهادی عرفه باشه

عروسی نرجس سادات عید غدیر

بدون مولودی

تقریبا دوهفته ای تا شروع ترم سوم مونده بود

این دوهفته من با دخترا شدیدا مشغول بودیم

آرایشگاه مزون و

قراربود نرجس سادات و سیدمحسن بعداز عروسی برن قم ساکن بشن

چون دیگه درس سطح ۱ سیدمحسن تموم شده بود

برای سطح ۲ گویا حوزه قم غنی تراز منابع فقهی بود

سیدهادی اینا هم میرفتن کرمانشاه چون هادی از طرف سپاه منتقل شده بود کرمانشاه

ترم سوم دانشگاه شروع شد

برای منم یه شروع نو بود

فردا از صبح تاشب کلاس دارم

اتفاقا با استاد مرعشی هم کلاس دارم

قراربراین شد من کارت دعوت استادمرعشی و زهرا اینا برم

سیدهادی استاد دعوت کرده بود

آقاجون هم حاج کمیل را

قراربود من کارت ببرم بدم به زهرا

کلاس صبحمون تموم شده تو سلف نشسته بودیم

زهرا داشت با لب تاپش کار میکرد

منم دارم  به حرفاش گوش میدم

توهمین حین مرتضی و صبوری اومدن میز بغل دستی ما نشستن

یهو یاد کارت عروسی افتادم

- راستی زهرا برات کارت عروسی آوردم

دیدم صداش بغض  آلودشد

*نرگس عروس شدی؟

- توروخدا کم خوشحال شو زهرا

* جان زهرا بگو کارت عروسی

کیه ؟

- مال نرجس

چرا ناراحتی شدی؟

* هچی چیزه

- چیزه چیه ؟

آخه

درست حرف بزن منم بفهمم

با یه نگاه خشم آلود به برادرش گفت :

اونیکه باید بگه که ساکته فعلا

- والا من که نمیفهمم تو چی میگی 

دارم میرم نماز میای؟

*تو برو منم تا یه ربع دیگه میام

-؛باشه

راوی مرتضــــی

نرگس سادات که از سلف خارج شد زهراخواهرم به سمتم اومد

معلوم بود خیلی داره خودش کنترل میکنه تا داد نزنه

نشست کنار علی

و کارت گرفت سمتم

زهرا: بفرما آقامرتضی

اگه الان کارت عروسی خودش بود

چیکار میخاستی  بکنی برادرمن

دستم بردم وسط موهام

با ناراحتی گفتم :

چیکارکنم آخه زهرا

زهرا : چیکارکنی ؟

هیچی بشین تا یکی دیگه بیاد دستشو بگیره بره

+ نگو خدانکنه

زهرا درد من فقط مطرح کردن خواستگاری با نرگس سادات نیست

زهرا: پس چیه؟

+ میترسم

میترسم

نرگس سادات بین منو استاد مرعشی

استاد مرعشی انتخاب کنه

زهرا: استادمرعشی؟

+ یعنی تا حالا متوجه نگاه های استاد به نرگس سادات نشدی

زهرا: نه یعنی میگی استادمرعشی هم از نرگس سادات خوشش میاد؟

+ آره من مطمئنم

زهرا: آهان یعنی تو نری خواستگاری نرگس سادات

استاد مرعشی هم به خاطر تو حرفی نمیزنه

انقدر حرف دلت نزن تا دست تو  دست یکی دیگه بیاد جلوی چشمات بشینه

+چیکارکنم آخه خواهرمن

زهرا: هیچی بشین تا کارت عروسیش برسه دستت .

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 

 


داستان مدافعان حرم

قسمت 22

باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم

جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم

خانم پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم

انگار حرف زهرابود

شهدا خودش خاستن توی این راه باشم

گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم:

سلام آجی بیداری

* سلام عزیزدل آجی آره

- زهرا من تو تیم میمونم

*وای خدایا شکرت

- کاری نداری خواهری

* نه عزیزدلم

فقط فردا ساعت ۵:۳۰ غروب دانشگاه باش

- باشه خداحافظ

* یاعلی

نمازمو که  خوندم مفاتیح برداشتم تا یه دعا بخوانم

بازش کردم مناجات امیرالمومنین اومد

یاداعتکاف افتادم

چه دوره ای عالی بود

ساعت ۴:۳۰ ظهر پاشدم رفتم سمت کمد

مانتو و شلوار سرمه ای برداشتم با یه روسی سفید که طرح لبنانی سرکردم

دفعات استفاده من از چادر خیلی بیشتر شده بود

اما هنوز تو دانشگاه سر نکردم

از عزیزجون و آقاجون خداحافظی کردم رفتم

دانشگاه کلا تعطیل بود

فقط بسیج دانشگاهی فعالیت میکرد

تا برسم دانشگاه ساعت شد ۵

رفتم بسیج خواهران درزدم دیدم بسته است کلا

اومدم شماره زهرا بگیرم که ببینم کجاست که صدای آقای کرمی مانع شد

+ خانم

برگشتم سمتش

با دیدن مدل روسرویم خیلی خوشحال شد انگار

-بله 

+ زهرا داخل  بسیج برادران هست

در نیمه باز بود

بدون اینکه دربزنم رفتم داخل

آقای صبوری دست زهرا تو دستش بود

تا منو دید از خجالت آب شد

منم باصدای که شیطنت توش موج میزد : زهرا جونم سلام

زهرا: سلام تو درزدن بلدنیستی

- حالا فلفل قرمز ن

هنوز جمله کامل نکرده بودم که یهو آقای کرمی داخل شود وگفت فلفل قرمزچیه

وای خدایا آب شدم

بعدازیه ربع فهمیدم برای تقدیر از خانواده شهید یه جعبه شیرینی

+ یه نیم سکه بهارآزادی با یه لوح خیلی زیبا از تصویر و قسمتی از وصیت نامه شهید است

تهیه شده

به سمت خونه شهید راه افتادیم

تو ماشین قراربر این شد چون فامیل ما هستن

من مصاحبه انجام بدم

رسیدیم خونه شهید

من زنگ زدم

سلام خانم حسینی

سلام نرگس جان بیاید داخل

حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود

‌-سلام حاج خانم

مادرشهید:سلام دخترم خوبی ؟

ممنون شما خوبی

ممنونم

دستم گرفتم سمت زهرا

حاج خانم ایشان دوستم هستن

ایشانم برادر و همسرشون هستن

واز رفقای حسین آقا هستن

خدابهشون سلامتی بده

برای مادراشون حفظ کنه

آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم

-حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم

مادرشهید:خواهش میکنم دخترم

- اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم

مادرشهید بفرمایید

-بسم الله الرحمن الرحیم

امروز مورخ تاریخ  . در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم

مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم

بنده انسیه سادات مادرشهید مدافع حرم

سیدحسین حسینی هستم

- خانم برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟

مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت

حسین سال ۶۸ دنیا اومد

پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود

حسین تو محرم دنیا اومد

مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت خداباز یه پسر بهتون داده

همسرم گفت فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین

حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده حیا قائل بود

یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن

تو مدرسه خورده بود زمین سرش شکسته بود

سیدحسین ۶ سالش بود بهش گفت پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا

یه دوساعت کارم طول کشید

اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده

درباز کردم

اومدم تو دیدم نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم

خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار

بعداز چندتاسوال گفتم

حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریه

ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود

رفتیم دیدن اون باهم

توراه گفت مامان اجازه بده منم برم

مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم

عمه جانم وسط دشمنه

یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم

- حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود

حجاب و نماز و ولایت فقیه

یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم

یک هفته ای از دیدارما میگذشت

رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم

- آقاجون

آقاجون : جانم بابا

- میخام برای همیشه چادر سرکنم

آقاجون : آفرین دخترم

پس بالاخره عاشقش شدی

- خیلی شرمنده چادرم

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


خاطرات_شهید

جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند.

بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند.

من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه 88بود.

حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد.

انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر!

جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم.

اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد.

راوی: دوست شهیدشهید_محمد_پورهنگ

حضرت عشق(امام ای)

https://eitaa.com/hazrate_eshg


داستان مدافعان حرم قسمت 12

سوار اتوبوس شدیم

به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم

زهراشروع کرد به حرف زدن

منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم

بله میدونم

اسم من زهراست

منم نرگس ساداتم

ای جانم ساداتی

میگم نرگس بااونکه مانتویی چقدرباحجابی

ممنونم زهراجان

شروع کردیم به حرف زدن

باهم دوست شدیم

زهرا اینا ۴ تابچه بودن

مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا

پدرزهرا جانباز جنگ بود توعملیات کربلای۵ جانبازشده بود

چندساعت بعد رسیدیم دریا

همه کنارهم آب بازی میکردن

ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم

چندمتر اون طرف تر

زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن

زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی

معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند

تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی

زهراهم اومد پیش من

نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم

باشه

ناهار منو زهرا باهم خوردیم

بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم

ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت

فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود

منو نرگس

یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم

مرجان دخترکاملا بی حجاب بود

من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم

فردا صبح بعداز صبحونه

زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی

اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن

منو- زهرا کنارهم راه میرفتیم خرید میکردیم

چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت

چهاردست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی خریدم

بعدازظهر بعدازنماز صرف ناهار یه مقداری استراحت

به سمت چندتا امامزاده که تا ویلاساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم

من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قراربود بریم چادر سر کردم

روز سوم اردومون درشمال

رفتیم تلکابین سواربشیم

تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم

عصری ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


سلام صبحگاهی.

در محضر ارباب.

السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه

انیس خاطر عاشق نگاه معشوق است

اسیر دام بلا در پناه معشوق است

اگر وصال میسر نشد یقین دارم

مزار سوخته ی دل بین راه معشوق است

دمی که شهپر پروانه سوخت دانستم

که این نشانه یک سوز آه معشوق است

به وقت گریه فقط لرزشی به شانه مبین

که شانه لحظه ی غم تکیه گاه معشوق است

به تاری از سر گیسو هزار دل، چه عجب؟

که این ستون کمی از سپاه معشوق است

حسین کعبه ی عشق است و من به طوف حسین

به دین عشق خدایم اله معشوق است

اگر که تربت ما کربلا شود چه شود؟

که خاک کرب و بلا قتلگاه معشوق است

به سینه های محبان سلام باید داد

که قلب گریه کنان بارگاه معشوق است

نــوکـــر_نـوشـــت:

حـسیـن_جـانم

اول و آخـــر منی، سایــه ی بر ســـر منی

بی تو غروب می شوم، با تو طلوع میکنم

شب به هوای حرمت، باز به خواب میروم

صبح دوباره عشــق را، با تو شـروع میکنم‌

صلی الله علیڪ یا سیدناالمظلوم یااباعبدالله الحسین

سلام علیکم و رحمة الله.

صبحتون بخیر.

روزتون معطر بنام

خامس_آل_عبا

بیاد_شهید_مدافع_امنیت_سعید_سلیمی

اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم

delsepordeh_arminamoozad


داستان مدافعان حرم قسمت 34

- مرتضی تو  شهید علی خلیلی

چقدر میشناسی

+ خیلی اطلاعات درموردش ندارم

فقط میدونم به شهید امرو به معروف شهرت داره

خودت چی چیزی ازش میدونی؟

- یه ذره بیشتر از تو

+ إه بگو برام خوب

- من از زبان سایرین شنیدم

نمیدونم درسته یانه

+ حالا اشکال نداره بگو

- گویا شب نیمه شعبان داشته

چندتا از بچه ها که سنشون پایین بوده تا یه مسیری همراهی میکرده

که صدای جیغ یه خانمی توجه اش جلب میکنه

میره جلو مانع بشه

که خودش به شدت مجروح میشه

+ خب بقیه اش

- بعد از جانبازیش خیلی ها بهش

زخم زبان میزنن

که بتوچه مگه تو مسئول بودی خودت دخالت دادی

شهید هم یه نامه به حضرت آقا مینوسه

و تمام ماجرای جانبازیش میگه

+ حضرت آقا پاسخ نامه میدن ؟

- بله داده بودن

+ نرگس لب تاپ از صندلی عقب بیار

یه سرچ تو گوگل  کن

نامه شهید علی خلیلی و رهبر معظم انقلاب

بعد برام بخونش

- باشه الان لب تاپ میارم

رمز لب تاپ چنده ؟

+ سال تولدت به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی

مرتضی داد

+خب بسم الله بخون ببینم

متن نامه ای شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب

سلام

نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب ۱۵ روز قبل از شهادت

اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند.

یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده

من عددی نیست که بخواهد ناز کند…

هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…

من نگران مسائل خطرناک تر هستم…

من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند:

اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند.

من خواستم جلوی بلا را بگیرم.اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام.

بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند .

میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!!مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!

ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید.

شاید هم اصلا نمی رسید…

یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت :

پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!

من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند،

ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟

آخر خودتان فرمودید:امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.

آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام

داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر

تشریح نفرمودید؟

مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟

یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟

یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟

رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما

فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.

آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان

را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های

شهرمان بخشکد.

 + نرگس جان لطفا پاسخ حضرت آقا هم بخون

- چشم

مرتضی خیلی هستش

من فقط اون قسمتش که خیلی مهمه

برات میخونم

+ باشه عزیزم

متن نامه ای رهبری به شهید علی خلیلی

ایشان فرموده‌اند: دشمن از راه اشاعه‌ى فرهنگ غلط فرهنگ فساد و فحشا سعى مى‌کند جوانهاى ما را از ما بگیرد. کارى که دشمن از لحاظ فرهنگى مى‌کند، یک "تهاجم فرهنگى" بلکه باید گفت یک شبیخون فرهنگى» یک غارت فرهنگى» و یک قتل عام فرهنگى» است. امروز دشمن این کار را با ما مى‌کند. چه کسى مى‌تواند از این فضیلتها دفاع کند؟ آن جوان مؤمنى که دل به دنیا نبسته، دل به منافع شخصى نبسته و مى‌تواند بایستد و از فضیلتها دفاع کند. کسى که خودش آلوده و گرفتار است که نمى‌تواند از فضیلتها دفاع کند! این جوان بااخلاص مى‌تواند دفاع کند. این جوان، از انقلاب، از اسلام، از فضایل و ارزشهاى اسلامى مى‌تواند دفاع کند. لذا، چندى پیش گفتم: همه امر به معروف و نهى از منکر کنند.» الآن هم عرض مى‌کنم: نهى از منکر کنید. این، واجب است. این، مسئولیت شرعى شماست. امروز مسئولیت انقلابى و ى شما هم هست.

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 35

به من نامه مى‌نویسند؛ بعضى هم تلفن مى‌کنند و مى‌گویند: ما نهى از منکر مى‌کنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمى‌گیرند. طرف مقابل را مى‌گیرند!» من عرض‌ مى‌کنم که مأمورین رسمى چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضائی حق ندارند از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همه‌ى دستگاه حکومت ما باید از آمر به معروف و نهى از منکر دفاع کند. این، وظیفه است. اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاه‌هاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یا از آن کسى که سجاده را از زیر پاى نمازگزار مى‌کشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همین‌طور است. امر به معروف هم مثل نماز، واجب است.

- اینم پاسخ حضرت آقا

+ خوشا به سعادتش

که به همچین مقامی رسیده

نرگس سادات آدرس مزارشو بلدی؟

- آره

قطعه 24 ردیف 66 شماره 34

+ خب پس اول بریم سر مزار شهید علی خلیلی

بعد شهید ابراهیم هادی

رسیدیم بهشت زهرا

ماشین تو پارکینگ پارک کردیم

سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم

با دوتا شاخه گل رز قرمز

رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی

در گلاب باز کردم

+ نرگس سادات

خانم گل لطفا

شما گلاب بریز

من مزار میشورم

یه وقتی نامحرمی میاد

شایسته نیست

- چشم آقای

مرتضی جان

+جانم

تو کهف الشهدا

تو برام از شهدای اونجا شعر خوندی

اینجا من برات  شعر بخونم ؟

- آره عزیزم حتما

به‌هوش باش و از این دست دوستی بگذر

به‌هوش باش که از پشت می‌زند خنجر

به‌هوش باش مبادا که سحرمان بکنند

عجوزه‌های هوس، مطربان خُنیاگر

چنان مکن که کَسان را خیال بردارد

که بازهم شده این خانه بی‌در و پیکر

بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا

به‌قصد مصلحت دین مصطفی کافر

به این خیال که مرصاد تیر آخر بود

مباد این که بنشینیم گوشه سنگر

که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم

چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر

بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد

در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر

بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست

شهید امر به معروف و نهی از منکر

چنین شود که کسی را به آسمان ببرند

چنین شود که بگوید به فاطمه مادر

 قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد

که بی‌وضو نتوان خواند سوره کوثر

 زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند

 زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟

 چه شاعرانه خداوند آفریده تو را

 تو را به‌کوری چشمان آن هو الابتر

 خدا به خواجه لولاک داده بود ای‌کاش

 هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر

 چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی

 تو را به دست خدا می‌سپرد پیغمبر

 علیست دست خدا و علیست نفس نبی

 علی قیام و قیامت علی علی م

 نفس‌نفس کلماتم دوباره مست شدند

 همین که قافیه این قصیده شد حیدر

 عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب

 نشسته‌اند دو دریا کنار یکدیگر

 شکوهِ عاطفه‌ات پیرهن به سائل داد

 چنان‌که همسر تو در رکوع انگشتر

 همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست

 چنان‌که وصله چادر برای تو زیور

 یهودیانِ مسلمان ندیده‌اند آری

 از این سیاهیِ چادر دلیل روشن‌تر

 حجاب روی زمین طفل بی‌پناهی بود

 تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر

میان کوچه که افتاد دشمنت از پا

در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر

میان آتشی از کینه، پایمردی تو

نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر

کنون به تیرگی ابرها خبر برسد

‏که زیر سایه آن چادر است این کشور

رسیده است قصیده به بیت حسن ختام

امید فاطمه از راه می‌رسد آخر

+ خیلی قشنگ بود خانم گل

نرگس جانم بریم سر مزار آقا ابراهیم

- بریم آقای

- مرتضی

+ جانم

- چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه

+ نرگس

تو اینو میگی

علی آقا شهید شده از مقام اخروی

برخوردار شده

اما من تو رفقام دیدم

یه دختر با بی حجابیش باعث شده

اون پسر کلا جهنمی شده

- وای خدا

+ نرگس میدونی

چرا عاشقت شدم ؟

- چرا

+ چون تنها دختری بودی که

با اینکه مانتویی بودی

 عفیف و محجبه بودی

نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم

برای همین خواستم

برای من بشی

- مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت

سرراهم

واقعا هم ازش ممنونم

+ نرگس جان یادت باشه

از اینجا بریم

کتاب سلام برادر ابراهیم هم برات بخرم

- درموردچیه ؟

+ درمورد شهید ابراهیم هادی

- من چیز زیادی درموردش نمیدونم

+ خودم برات توضیح میدم درموردش

خیلی شخصیت بزرگی بوده

یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم

بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی

- باشه دستت دردنکنه مرتضی جان

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 9

ثبت نام اینترنتی انجام دادم

پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری

امروز بانرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود

من به احترام شهدا بازهم چادر سر کردم

وسطای همایش بود

که گوشیم رفت رو ویبره

اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود

باخودم گفتم حتما زنگ زده درموردسیدمهدی حرف بزنه

- الو سلام خواهر خوشگل خودم

رضیه : سلام نرگس سادات خوبی ؟

- ممنون تو خوبی؟

رضیه : ممنون

نرگس خونه ای ؟

بیام باهت حرف بزنم

- رضیه من نرجس و آقاسید

 اومدم یه همایش

بذار ببینم تا کی با اینام

- آجی نرجس کی میریم خونه

سیدمحسن : آجی خانم امشب شام مهمون مایید

- ممنون مزاحمتون نمیشم

سیدمحسن : نه خواهر مزاحم نیستید

- رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم

رضیه : باشه منتظرتم

شب بعداز شام از شوهرخواهرم خواستم

منو برسونه خونه خاله ام اینا

زنگ در زدم خاله ام پاسخ داد:

بله

- سلام خاله جان

خاله: تنهایی؟

- بله

رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود

- رضیه کجایی؟

رضیه: إه کی اومدی؟

- خسته نباشی خانم

معلوم بود خیلی نگران بود

رو به خالم گفتم خاله جان میشه رختخواب ما تو بهارخواب بندازید

خاله: آره عزیزم

- فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه

آره عزیزم بیا

رضیه دخترخالم تک فرزند بودخیلی دخترمومن و محجبه ای بود

و شوهرخالم هم پاسداربود رفته بود ماموریت

تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم

رضیه منو ببین

رضیه من یه هزارثانیه هم توی این دوسال به سیدمهدی به چشم یه همسر نگاه کردم

اونم همینطور

همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم

تا دوهفته پیش سیدمهدی اومد خونه ما

باهم رفتیم مزارشهدا

باهم برنامه ریزی کردیم

شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه

چون تمام این دوسال فکر و ذهن سیدمهدی پیش تو بود

فقط مسخره چون از پس مادرش برنیومد

نمیگفت

رضیه : واقعا راست میگی؟

- نه دارم دورغ میگم

تو خوشت بیاد

رضیه : ممنونم

- خواهش میکنم

فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل

رضیه : چرا

- چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکند

رضیه : مرسی

صبح رفتم خونمون

رضیه سادات و سیدمهدی عقد کردن

امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری

از آقاجون خواستم بامن حتما بیان برای ثبت نام حضوری

آقاجون هم قبول کرد

بعداز ثبت نام اومدیم خونه

عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه

یه مانتوسرمه ای و شلوار لی سرمه ای روشن

با مقنعه لبنانی مشکی

کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفیدهم توش بود

سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست

من از آقاجون و عزیزجون خواستم همراهم بیان

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم

قسمت 32

مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم

تا سن برای برنامه ویژه مون حاضر بشه

پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه

بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن

عاقدهم اومدن بالا

مرتضی تو اتاق بود

منو که با چفیه دید

گفت : چه خوشگل شدی ساداتم

- میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه

عقدموقتمون تموم میشه

بهت نامحرم میشیم

+ ساداتم چه شیطون شده

بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی

مجری اومدگفت :  بچه ها بیاید بشین

بعد پرده ها جمع کنیم

رفتیم بالا

به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود

پرده ها که جمع شد

همه حاضرین تو سالن

جیغ ،دست،سوت زدن

مجری : اینم برنامه ویژه مون

به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید

ساعت نشون مرتضی دادم

- ۳ دقیقه تموم شد

+۲ دقیقه یعنی مونده

عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : سرکارخانم

نرگس سادات

آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی

یک دست آینه و شمعدان

و یک سفر کربلای معلی

 عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟

- با استناد از آقا صاحب امان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله

عاقد : به میمنت و مبارکی

آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟

+ بله

تا بله گفتم دخترا هلهله کردن

پسرا سوت میزدن

مبارکتون باشه

+ هول بار اول بله گفتی

- خودتی

گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود

مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد

خب آقای داماد مبارک باشه

الان با عروس خانم کجا میرید

+ مزارشهدای گمنام دانشگاه

باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام

ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد

دوهفته از شروع ترم میگذره

تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم

میرفتیم خونشون

گوشیم زنگ خورد

فاطمه صالحی بود

بچه تهران بود

اما دانشجوی دانشگاه ما

از بچه های بسیج

گوشی جواب دادم

- الو سلام فاطمه جان خوبی؟

- مبارکت باشه

ان شاالله به پای هم پیر بشید

- واقعا چه جای قشنگی

من تا حالا نرفتم

خوش به سعادتون

رفتی دعا کن

منم یه بار برم

حسرت به دل نمونم

- بزرگیت میرسونم

- یاعلی

خداحافظ

مکالمه ام که تموم شد رفتم تو فکر

ای بابا نکردیم ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا

+ نرگس سادات چی شد رفتی تو فکر

- دوستم بود

+ متوجه شدم

اما کجا خیلی دوست داری بری؟

- کهف الشهدای تهران

میترسم حسرت به دل بمونم

+ نرگس

تو‌کهف الشهدا دوست داری بری

به من نگفته بودی؟

- روم نشد

+ خانم گلم

عزیزم

من و شما

الان

ازهمه بهم نزدیکتریم

هروقت چیزی خاستی بگو‌

یا میتونم همون موقعه انجام میدم برات

یانه میمونه برای بعد

اما نذار حرف تودلت بمونه

- باشه چشم

من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا

+ امشب میام خونتون با حاج باباحرف میزنم

فردا پس فردا بریم

- آخجون

+ اوج هیجانت با آخجون خالی میکنی یعنی ؟

- پس چیکارکنم

+ تشکرات همسری

- یعنی چی؟

دیدم لپشو آورد جلو

گفت تشکر کن

منم هنگ موندم

از خجالت داشتم آب میشدم

+نرگس تا تشکر نکنی

نمیریما

هیچی نگفتم

نیم ساعت گذشته بود

اما مرتضی نمیرفت

- آقا دیرشدا

مادرجون نگران میشن

+ تشکر کن بریم

لب به دندون گرفتم

خیلی سریع و کوتاه تشکر کردم

صدای خنده اش فضای ماشین برداشت

کی فکرش میکنه

پسر محجوب و سر به زیر دانشگاه

انقدر شیطون باشه

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم

قسمت 33

تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم

که گوشیم لرزید

قفلش باز کردم

دیدم مرتضی است

+سلام  خانم گل

زنگ زدم خونه

مادرجون گفت حاج بابا نیستن

برای شب هماهنگ کردم

بیام با حاج بابا حرف بزنم

جوابش دادم : ممنون دستت درد نکنه

شام منتظریم

+ باشه چشم

فقط تو حرفی نزن

بذار خودم میگم

- چشم

+ دوست دارم ساداتم

- منم دوست دارم آقایی

شب میبینمت

یاعلی

یاعلی

عزیزجون صدام کرد نرگس مادر بیا کارت دارم

- جانم عزیزجون

عزیزجون : آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره

- خب بیاد

مگه مرتضی لوله خُرخُرست مامان

عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده

- مامان ۱ ماه عقد کردیما

کدوم دعوا

حتما یه کاری داره دیگه

عزیزجون: گفتم شام بیاد

پس من برم حاضر شم

ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد

مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم

مرتضی داره میاد اینجا

گفت با شما کار داره

ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد

بدوبدو رفتم سمت آیفون

من باز میکنم

عزیزجون : مادر آروم

از پله ها با دو رفتم پایین

درکوچه باز کردم

- سلام آقایی

خوش اومدی

+ ممنون خانم گل

این گل مال شماست

- مرسی بریم بالا

+ سلام مادرجان خوب هستید

عزیز: سلام  ممنون پسرم

بیا داخل

+ حاج بابا هستن؟

عزیز: آره پسرم بیا داخل

شام خوردیم

+ حاج بابا میخاستم اجازه نرگس سادات بگیرم

دو روز باهم بریم تهران

حاج بابا : پسرم اجازه نمیخاد

زنته باباجان هرجا میخاید برید صاحب اختیارید

+ ممنون شما بزرگوارید

پس ما فردا صبح راه میفتیم

اگه اجازه میدید

امشب نرگس ببرم خونمون

صبح از همونجا راه بیفتیم

حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو

با شوهرت برو

صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران

ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام  خمینی

هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم

مرتضی تو راه گفت ناهار بریم دربند

- کجاست من تاحالا نرفتم

+ یه جای گردشی

بعدش  میرم موزه عبرت

- اونجا کجاست ؟

+ یه زندان که برای دوران شاهه

کمیته ضد خرابکاری

خیلی ازشهدا و سران کشور

تو اون زندان شنکجه شدن

- واقعا؟

+ آره

حالا میریم خودت میبنی

تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کشید

وای پس از گذشت سالها هنوز

زندان بوی خون میداد

شب رفتیم هتل

صبح ب سمت کهف الشهدا  رفتیم

 

- مرتضی کهف الشهدا چه شکلی ؟

 

+ ساداتم  انقدر بی تابی نکن

صبرکن خانم گل

خودت میبنی

 

کهف الشهدا

تو منطقه ولنجک تهران بود

تا یه منطقه ای از کهف الشهدا با ماشین رفتیم

اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم

ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم

یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن

به مزارشهدا نگاه کردم

- مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه

شهید مجید ابوطالبی

ماجراش چیه ؟

+ خانم گلم

چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش

آدرس مزارش به مادرش میده

پیگیری ها که انجام میشه

میبنند

واقعا درسته

بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن

من دو کوهه را ندیده ام

عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام

روی خاک های معطر  طلائیه راه نرفته ام

من فکه را  ندیده ام

داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام .

اما تا دلتان بخواهد کهف_الشهدا رفته ام و در کتاب ها خوانده ام

شنیده ام ک کهف حال و هوای فکه وطلائیه دارد

.

دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود

بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه

بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را .

کاش شهدا بخرند این دل خسته را .

چ_میجویی_عشق_اینجاست

دوای درد مرا هیچکس نمیداند

فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا

تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم

نماز ظهر خوندیم

 با صدای گرفته گفتم : آقا

+ جانم

-میشه  بریم مزارشهدا

بعد بریم قزوین

+ آره حتما عزیزم

فقط شهید خاصی مدنظرته

- آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 6

میخاستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم

: نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد کن که تو همین شهر خودمون بمونی

دور از فرزند اونم ۴ سال خیلی سخته که تو طاقت منو مادرت نیست

- چشم آقاجون

نمیخام درس خوندن و پیشرفتم موجب آشفتگی پدر و مادرم بشه

برای همین ۵۰ تا رشته دیگه انتخاب کردم

همه رشته های بعداز شماره ۲ تا ۵۰ مهندسی های بود شاید با رابطه ۱۰۰۰ تو دولتی صددرصد بری

با اطمینان سایت سنجش بستم

کارم شده بود گریه

همش میترسیدم دوتا اولی قبول نشم

خیلی آشفته و پریشان بود

دوهفته الی سه هفته طول میکشه

نتیجه انتخاب رشته بیاید

خیلی ناراحت بودم

آقاجون وقتی علت نگرانی و پریشانی منو فهمید

گفت : باباجان توکل به خدا

مطمئنم هرچی خیر باشه همون میشه

با صدای لرزانی گفتم بله درسته

آقاجون : خانم‌

زینب سادات

مامان : بله حاجی

آقاجون : زنگ بزن به محمد آقا بگو برای ما ۵ تا بلیط هواپیما ️ برای شیراز بگیره

مادر: ۵ تا ؟

آقاجون: بله ما چهارنفر با سیدمحسن

مامان : چشم همین الان

یه ساعت بعد نرجس از حوزه علمیه اومد

آقاجون: نرجس بابا

نرجس : بله آقاجون

آقاجون: به سیدمحسن بگو حاضر باشه

فردا پنج نفری میریم مسافرت

تا خواهرت یه ذره آروم بشه

نرجس: آقاجون ما نمیتونیم بیایم

آقاجون : چرا بابا

نرجس : منو آقاسید از فردا امتحانای میان ترم حوزه مون شروع میشه

آثاجون : باشه پس برو پایین بمون خونه محمدداداش

 رفت و آمدتم یا به رقیه سادات یا به خود بردارت میگی

نرجس : چشم آقاجون

من و نرجس رفتیم تو اتاقمون

یه چمدون از بالای کمدمون برداشتم

همه لباسام با نظم چیدم توش

تارسید به چادر

از داخل کمدم یه چادر لبنانی برداشتم

میخاستم بذارمش داخل چمدون که یه لحظه پیشمان شدم

نشستم کنار چمدون روی تخت

چادر آوردم بالا بهش گفتم

- من خیلی دوست دارم

اما چرا عاشقت نمیشم

تا عاشقانه سرت کنم

از نظرمن تو با همه چیز متفاوفتی

پس باید عاشقت شد

بعداز استفاده کرد

دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم

چادرم تا کردم و گذاشتم داخل چمدون

بعد زیپش بستم با کمک نرجس دونفری چمدون بلند کردیم گذاشتیم گوشه ای از اتاق

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


http://uupload.ir/files/kzy1_%DB%8C%DA%A9%DB%8C_%D8%A7%D8%B2.jpg

یکی از عجیب ترین سرگذشت ها در میان شهدا

او که در کودکی همبازی یکی از مشهورترین خوانندگان لس‌آنجلسی در فیلم مراد و لیلا» بود (لیلا فروهر)، در ادامه مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند و به فلسطین، سوریه و در آخر آبادان دوران دفاع مقدس می‌رود. آکروبات‌باز و بازیگر دهه 40، در سال‌های پایانی دهه 50 در نقش یک چریک و رزمنده چابک و ماهر انقلابی در صحنه زندگی به خوبی ظاهر می‌شود

او میگفت در این انقلاب نوپا احتمال کودتا هست برای همین ۱.۵ سال به همراه همسرش به خارج از کشور رفت تا آموزش نظامی ببیند، آوازه او به گوش یاسر عرفات هم می رسد

شهید_مجید_فریدفر همرزم شهید چمران در خارج از کشور، در روز‌های اولیه جنگ تحمیلی و در جریان حصر آبادان، هنگامی که ریاست کمیته تجریش را بر عهده داشت، به شهادت رسید.

مزار پاک این شهید در قطعه ۲۴ بهشت زهرا سلام الله در جوار مزار خلبان شهید احمد کشوری قرار دارد

کتاب آخرین نقش از انتشارات روایت فتح گوشه ای از زندگانی اوست

هابیلیان(پاسخی به کانال های ضد دین)

Habiliyan


داستان مدافعان حرم قسمت 27

یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد

امسال رقیه سادات بخاطر جوجه ها نرفت اعتکاف

برادرام که کارمندن دوروز مرخص میگرن میرن

وقتی بهشون گفتم منم مثل معتکفم

همه تشویقم کردن

مامان که چقدر خداشکر من با زهرا دوست بودم

زهرا مسئول خواهران اعتکاف بود

برادرش مسئول آقایون

سه روز تا اعتکاف مونده بود

من باچادر یک سره تو مسجد دانشگاه بودم به زهرا کمک میکردم

اونور آقای کرمی و آقای صبوری مشغول بودند

زهرا اصرارداشت مسئول فرهنگی اعتکاف خواهران باشم

اما من قبول نکردم

دوست داشتم حالا که اولین اعتکافم هستش بهره یک عمر ازش بگیرم

سیدهادی و خانمش

نرجس سادات و سید محسن

هم قراربود برن اعتکاف

دوروز مونده به اعتکاف برادر سیدمحسن بعنوان مدافع حرم راهی سوریه شد

سیدحسین ۲۲ سالش بود شور و شوق غیرقابل توصیف داشت هنگام خداحافظی

دوست صمیمی سیدهادی بود

موقع رفتن فقط یه جمله به سید هادی و برادرش گفت راضی نیست شهید شدم تا سالم صبرکنید

بعداز چهلم رخت عروسی بپوشید

بالاخره روز اعتکاف رسید

معتکفین باید شب ۱۳ رجب از ۱۲ شب تا یک ساعت مانده به اذان صبح خودشان را به مساجدی که اعتکاف برگزارمیشد میرسانند

چون بچه ها خودشون معتکف بودند

قرارشد من بازهرا اینا برم

ساعت ۱۱ بود سر خیابان منتظر زهرا بودم

که یه شاسی بلند جلوم بوق زد

تو دلم گفتم حالا خوبه چادرسرمه

یه دفعه شیشه سمتم اومد پایین

نرگس بیا سوارشو

- زهراتویی

+ ن پس بابابزرگمه

یه دفعه صدای برادرش اومد

خانم جلوه ای خوبی نداره

لطفا سوارشوید

ساکم گذاشتم اول

بعد خودم سوارشدم

سرراهمون آقای صبوری به ما اضافه شد

زهرااومد عقب پیش من

صبوری جلو نشست

داشتم از فوضولی میمردم که ماشین مال کیه

که یه دفعه صبوری گفت

مرتضی شیرینی لازمه ها

برای ماشین

* چشم بدیده منت

•• پرشیا رو چیکار کردی مرتضی

* هیچی فروختم

•• مبارکت باشه

ان شاالله بالباس دامادی پشتش بشنی

مرتضی از خجالت آب شد فکرکنم

بعداز حدود نیم ساعت رسیدیم دانشگاه وارد مسجد شدم

بابرزنت وگونی مسجد به دوقسمت تقسیم شده بود

بازرسی هاشروع شده

وسایلم بررسی که شد کارت معتکف رجب المرجب ۱۴۳۵ گرفتم وارد مسجد شدم

پتو مسافرتیم یه گوشه انداختم

ساکم گذاشتم

ساعت ۳ بود و ما درحال خوردن اولین سحری اعتکاف بودیم

بعداز خوندن نمازصبح خوابیدم

سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود

البته شرکت درتمامی برنامه ها اختیاری بود

امامن به زهرا گفته بودم بیدارم کنه تا توی همه برنامه ها حاضر بشم

سین برنامه ها

۸-۱۰ مناجات أمیرالمومنین

۱۰-۱۱ حلقه معرفت و پاسخگویی به سوالات شرعی

۱۱-۱۳ اقامه نماز قضا

۱۳ اقامه نماز ظهر و عصر

۱۳-۱۵ استراحت

۱۵-۱۷ احکام بانوان

۱۷-۱۹ حلقه حجاب

ساعت ۷:۳۰ بود زهرابیدارم کرد

نرگس سادات

خواهرجان

پاشو عزیزم

- سلام خوبی؟

+ ممنون پاشو دست و صورتت تو حیاط بشور

الان تایم مناجات أمیرالمومنین هست

- باشه

زهرا خواهری میگم چشمات قرمز شده

+ اشکال نداره آجی

رفتم دست و صورتم شستم اومدم زهرا توبخواب ۲۷-۲۸ ساعت بیداری

+ آخه کی حواسش هست

من بخابم

- عزیزمممممم

تو بخواب من بیدارم

+ آخه تو میخای

بری مناجات

- باشه همین جا میخونم

تو بخواب

زهراخیلی خسته بودم

حتی من برای نمازقضا بیدارش نکردم

نیم ساعت مونده بود به نماز ظهر بیدارش ڪردم

ادامہ_دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


داستان مدافعان حرم قسمت 14

راوی مرتضی:

از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم

چندمتر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود

باهم دست دادیم و روبوسی کردیم

بازهرا خواهرمون فقط دست داد

از بچگی پدرم بهمون یادداده بود جایی که نامحرم است

امون فقط دست بدیم

مجتبی: زیارت قبول

- ممنون

سوار ماشین شدیم

از چهره منو زهرا غم میبارید

مجتبی : شمادوتا چتونه

انگار کشتی هاتون غرق شده

چرا ناراحتید؟

مردم میرن زیارت میان

سبک میشن

شما دوتا محزون برگشتید

- مجتبی داداش

حاج حسن یادته؟

مجتبی: حاج حسن

حاج حسن مو

اسمش برام خیلی آشناست

اما چیزی یادم نمیاد

- فرمانده پدر بودن توعملیات کربلایی ۵

مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟

- دخترش هم کلاسی زهراست

مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخای بگی؟

-ما الان حاج حسن دیدیم

آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر

مجتبی: یاامام حسین

حالا چطوری به پدر بگیم

- ماهم ناراحت همون هستیم

مجتبی : بهتره صحبت کنیم

رفتیم خونه منو پدر میریم مزارشهدا

شماهم بشنید فکرکنید به نتیجه برسید

پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود

هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود

شوک عصبی براش سم بود

رسیدیم خونه

مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه

مادر در باز کرد

سلام بچه های گلم

زیارت قبول

- ممنون مادر

ان شاالله قسمت شماو پدر بشه

مادر:ممنون پسرم

زهرا: مامان باباست کجاست؟

سلام دخترگلم

زیارتت قبول

من اینجام بابا

زهرا رفت کمک پدر

پدر: مرتضی پسر توچته؟

نکنه عاشق شدی؟

باجمله دوم پدر

تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام

به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه

داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار

همراش یه چشمک بهش زدم

بعداز دادن سوغاتی ها

مجتبی به پدرگفت

بابا میاید بریم مزارشهدا

آخه بابا زحمتت میشه

چه زحمتی پدرشما رحمتی

بابا و‌مجتبی راهی مزارشهدا شدن

مادر:شمادوتا چتونه ؟

- مادر ما امروز حاج حسن دیدیم

مادر: واقعا؟

- بله میخان بیان دیدن پدر

فقط چه طوری به پدر بگیم

مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟

- بله باید بسازم

مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن

زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن

چشم

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم

قسمت 37

مرتضی اینا برای یه پروژه از طرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز

زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود

برای هم مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود

داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که

آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد

خواهر

- بله آقای اصغری

این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در طرح ولایت کشوری شدن

خدمت شما

باهشون هماهنگ کنید

دوره ۵ دیگه شروع میشه

- بله حتما

آقای اصغری

یه سوال

بله بفرمایید

- آقای کریمی مجاز شدن ؟

بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری

اسامی نگاه کردم

من و زهرا هم مجاز شده بودم

اما فکر نکنم ما بتونیم بریم

با تک تک خواهران تماس گرفتم

و گزارش دوره بهشون دادم

من بخاطر امتحانام

زهرا بخاطر کارای عروسیش

دوره نرفتیم

دوره تو مشهد بود

تو فرودگاه داشتیم بچه ها را بدرقه میکردیم

- مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش

+ چشم

- رسیدی به من زنگ بزن

+چشم

- رفتی حرم  منم خییییلی دعا کن

+ چشم

- مرتضی مراقب خودت باشیا

+ نرگس چقدر سفارش میکنی

بخدا من بچه نیستما

۲۶-۲۷ سالمه

انقدر که تو داری سفارش میکنی

مامان سفارش نمیکنه

- آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم

+ من فدات بشم

من گزارش دقیقه ای به شما میدم

- ممنون

تو خونه داشتم کتاب میخوندم

زهرا زنگ زد

- الو سلام آجی خانم

سلام داشتی چیکار میکردی

عروس جان ؟

- زهرا بیکاری ؟

 آره

چطورمگه ؟

- میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه

 مطمئنی چادر حسنا میخای ؟

- آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی

خیلی خوشگل نگات میکنه

وا ؟

- والا

حالا میخام بدوزم

خیلی خوشش میاد

باشه

حاضر شو

میام دنبالت

رفتیم خیاطی

- خانمی لطفا طوری بدوزید که

تا پس فردا حاضربشه

سه روز دیگه

از مشهد میاد

میخام با این چادر برم

بدرقه اش

باشه حتما خانم

- ممنونم

تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچه ها بشینه

زهرا با شیطنت گفت

مامان آمبولانس خبر کنیم

داداشم الان نرگس با چادر حسنا

ببینه غش میکنه

مادرجون: عروسم اذیت نکن

دسته گل گرفتم جلو صورتم

طوری که معلوم نباشه

منم

مرتضی وقتی منو دید

فقط با ذوق نگاه میکرد 

امتحانای ترم چهارم من تموم شد

جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزارشد

و‌مرتضی با معدل A دانشجویی نخبه اعلام شد

و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من

توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کار میکرد

قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه

تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم

که گوشیم زنگ خورد

یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود

دکمه اتصال مکالمه زدم

- الو سلام مائده جان

سلام عزیزم خوبی؟

آقامرتضی خوبه ؟

حاج آقا و عمه جان خوبن؟

- ممنون همه خوبن

شما چیکار میکنی ؟

پیداتون نیست ؟

این پسردایی ما کجاست ؟

پیدایش نیست

برای همین زنگ زدم عزیزم

فرداشب بیاید خونه ما

با عمه اینا

همه رو دعوت کردم

- ان‌ شاالله خیره

•• آره عزیزم خیره

سید رسول داره میره سوریه

خواستم شب قبل از رفتنش

یه مهمونی بگیرم

- مائده جان

پسردایی

برای چی میره سوریه ؟

بعنوان مدافع حرم میره عزیزم

- توام موافقت کردی مائده؟

آره عزیزم

نمیخام مانع رسیدنش به معشوق باشم

- خدا چه درجه صبری بهت داده مائده

ان شاالله به سلامتی بره برگرده

ممنون ان شاالله

با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم

- باشه چشم

به عمه جان سلام برسون

یاعلی

شماره مرتضی گرفتم

- سلام علیکم حاجی فاتح قلوب

+ علیکم سلام تاج سر

-خداقوت عزیزم

+ ممنون

- مرتضی

+جانم ساداتم 

- فرداشب یه مهمونی دعوتیم

+ مهمونی رفتن ناراحتی داره مگه؟

- آره این مهمانی داره

سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه

+ خوشابه سعادتش

خدا نصیب همه آرزومنداش کنه

- ان شاالله

+پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم

- آره دستت دردنکنه

+ قربونت کاری نداره خانمی؟

- مراقب خودت باش

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 13

تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید

برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود

خانما یه هتل بودن

آقایون یه هتل دیگه

هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره

منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم

پارک ملت مشهد بود

واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم

من که انقدر خرید کرده بودم

با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم میرفتم

چمدون ها هم سنگین

-وای نرگس اینا رو چطوری ببریم

+نمیدونم زهرا

- آهان فهمیدم

زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش

- الوسلام داداش

توهتل مایی؟

* الو سلام بله

چطور مگه؟

- میشه بیایی اتاق ما

* بله حتما

+زهرا این چه کاری بود کردی؟

من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه ؟

- ن بابا چه زحمتی

منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم

مرتضی: خانم ببخشید یه سوال

+ بله بفرمایید

مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟

+ بله چطور؟

مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن

+ اسم شریف پدرتون چیه ؟

مرتضی : کمیل کرمی

+ وای خدای من

پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده

سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم

یه ساعت اومده برسیم قزوین

که گوشیم زنگ خورد

عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد

+ سلام عزیزدل عمه

•• سلام عمه خانم کجایی ؟

+ نزدیکیم چطور؟

•• بابا بیا که کاروان خاندان انتظارت میکشنن

+ کیا اومدید

•• همه

مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش

+ به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم

•• باشه کارنداری عمه خانم

+ نه عزیزم

تلفن که قطع کردم

رو به زهرا گفتم : زهرا میخام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگو‌بی زحمت

- باشه

بعداز یه ساعت رسدیم

چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن

منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی

+ آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست

آره بابا

پسرم اسم پدرت چیه ؟

کمیل حاج آقا

جانشین شما تو عملیات کربلای ۵ه۷

آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت

بعدمدتی که آروم شد

شماره منزل و آدرسشون گرفت

به سمت خونه راهی شدیم

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


http://uupload.ir/files/bdyo_%D8%A7%D9%85%D8%B4%D8%A8_%D8%AF%D9%88.jpg

اخبارلولمان

امشب دو مهمان ویژه داریم

من معنای عشق را در شما یافتم …

 بزرگمردان و با غیرتهایی که تکرار نشدنی هستید …

تلخیها و بی رحمیهای این جهان را پایانی نیست…

با هر عقیده و مسلک، موظف به ادای  احترام به این عزیزانیم ، که جانشان را برای ما دادند …

  مردان شجاع وطن، ایران آریایی، یادگاران صحرای کربلا و دشت نینوا یادتان گرامی و  راهتان استوار

آری دو مهمان ویژه آنهم از تبار پاکان در یادواره ۸۸ شهید لولمان حضور دارند نامشان شهید گمنام ولی سرافرازان مشهور ایران اسلامی هستند

مقدمشان را گرامی می داریم

loulemancity


http://uupload.ir/files/kk31_%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7.jpg

شهدا را مبر از یاد

جانا هنرِ اهل وفا را مبر از یاد

جانبازی مردان خدا را مبر از یاد

آیین جوانمردی شیران سلحشور

سرهای ز تن مانده جدا را مبر از یاد

آنجا که شهیدان همگی شاهد عشقند

جوشیدن خون شهدا را مبر از یاد

افکند عدو در سر هر راه، دو صد دام

حیلتگری خصم دغا را مبر از یاد

امروز بُوَد جنگ تو در عرصه فرهنگ

ای مرد! در این عرصه خدا را مبر از یاد

نثار ارواح مطهر شهیدان والامقام صلوات


http://uupload.ir/files/vk8a_%D8%A2%D9%81%D8%AA.jpg

آفت انقلاب_اسلامی این است که دچار بازیگرانی شود که اسلام را دکان ثروت و قدرت و شهرت و ریاست کنند. باید سخت مراقب باشیم این خطری که در طول تاریخ همیشه انقلاب‌های الهی را تهدید کرد و به آن ضربه زد، بلکه این‌بار جلوی آن را بگیریم.»

شهیدبهشتی

zabanEsabz1400

جمعیت رهروان امربه معروف ونهی ازمنکر


داستان مدافعان حرم قسمت 43

زهرا به اصرار بامن راهی مزارشهدا شد

وقتی قدم به مزارشهدا گذاشتم

یاد چندهفته پیش افتادم که پیکرپاک سیدرسول پسرداییم روی دست مردم تواین مزار برای همیشه آرام خوابید

به رسم احترام و ادب اول رفتیم مزارسیدرسول

یک ردیف بعداز مزارسیدرسول

مزارشهدای گمنام مدافع حرم بود

-زهرا میشه تنهام بذاری

میخام با این گمنام ها تنها باشم

زهرا: باشه آجی

نشستم کنار مزارشهیدگمنام مدافع حرم

چرا اینجا خوابیدی ؟

مادرت چشم انتظارت نیست ؟

زن داشتی؟

یا مثل مرتضی من عقدکرده بودی؟

میدونم عاشق بودی

میدونم یه عشق زمینی داشتی

میدونی شهدا منو تا اینجا کشوندن

من اصلا محجبه نبودم

من فقط یه نخبه علمی بودم

شما چادربهم دادید

شما مرتضی به من دادید

خیلی انتظار سخته

من میدونم لیاقت میخاد زن شهیدشدن

اومدم بگم این لیاقت اگه قسمتم شد

اگه مرتضی من آسمانی شد

فقط فقط صبرش بهم بدید

فاتحه خوندم پاشدم برم پیش زهرا

چندقدم مونده به زهرا

چشمام سیاه شد

و از حال رفتم

چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم

مامانم و بابام

مادر مرتضی

زهرا

پیشم بودن

عزیزجون:مادر فدات بشه چرا خودتو عذاب میدی انقدر

یه ذره محکم باش

یه ذره صبر زینبی داشته باش

- مامان خیلی سخته خیلی

بعداز اتمام سرم دکتر اجازه مرخصی داد

مادرم اصرارداشت برم خونه ی خودمون اما من نمیخاستم

از جایی که بوی مرتضی میده دور بشم

امروز بایدمیرفتم دانشگاه حلقه صالحین  داشتم

مربی حلقه بودم

همه دانشگاه خبرداشتن

مرتضی من و علی آقا بعنوان مدافع حرم رفتن سوریه

وارد حسینه دانشگاه شدم

بچه ها اومده بودن

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از تلاوت چند آیه از قرآن

دخترا امروز میخوایم در مورد دفاع از حرم صحبت کنیم

نظرتون آزادانه درمورد دفاع از حرم و مدافعین حرم بگید

*برای چی میرن ؟

بخاطر پول از زن و بچه شون میگذرن ؟

&اصلا به ما چه مگه تو کشور ما جنگه ؟

عربها چه به ما

خودمون فداشون کنیم

اگه اونا نرن برای دفاع داعش الان تو نمک آبرود آفتاب گرفته بود

بچه ها شما نظرتون گفتید همه

حالا حرفای منو گوش کنید

بچه ها ما از بچگی با عشق به امام حسین (ع) بزرگ شدیم

همش میگفتیم اگه کربلا بودیم فلان میکردیم

خب الان دشمن یه سری آدم ازخدا بیخبر جمع کرده

که هدفشون خشن نشون دادن چهره اسلام هست

بچه ها بدون رودرواسی چندتاتون ماهواره دارید

سامره شما بگو

تو چندتا فیلم از رسانه های غربی آدم بده سریال اسمش از ائمه بوده

آدم خوبه عایشه ،عثمان و عمر .

سامره : همه

نرگس : خب بچه ها ببینید اینطوری که دارن چهره  ائمه  تو ذهن اونور آبی ها خراب میکنن

الان یه سری جمع کردند علناً اسلام وخشن نشون بدن

لپ تابم روشن کردم

بچه ها ۳ تا فیلم بهتون نشون میدم توضیحشم زیرش هست

ازم توضیح نخواید که بی حیا هست گفتنش

فیلم اولی فروش بانوان سوری بعنوان برده است

فیلم دوم جهاد نکاح

فیلم سوم شهادت یه مدافع ایرانی

بچه ها بنظرتون اینجور پریدن به سوی معشوق و گفتن ذکر یاحسین با پول میشه؟

بچه ها شما همتون منو میشناسید از عشقم به آقای کرمی هم باخبرید

از مریضی این مدتم باخبرید

ازوضع مالی عالی خانواده من و آقای کرمی همینطور

صدام لرزید بچه ها به جدم قسم هیچکدوم از مدافعین پول نمیگرن

ناموس شیعه درخطره

کربلا به پاست

مردامون نرن حضرت زینب دوباره اسیر میشن

بچه ها سالهای بین ۵۹-۶۸ نیرو بعث به کشور ما حمله کرد

هیچ کشوری به ما کمک نکرد

۹۰خورده ای کشور

نیروی بعث تا بن دندان مسلح کردن

بچه هامون شهید شدن خرابی ها بار اومد

بچه ها ما شیعه ایم باید پشت هم باشیم

ما مزه جنگ کشیدیم

بعداز جنگ مزه آرامش به لطف امام زمان و از لطف رهبری سیدعلی داریم

 ما وظیمونه به سوریه کمک کنیم

 امیدوارم قانع شده باشید

چرا مدافعین حرم میرن

با صلوات بر محمد و آل محمد پایان جلسه

اللهم صلی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم

قسمت 44

ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم آویزتوماشین عکس مرتضی بوددستمو بردم سمت عکس گفتم

مرتضی دلم برات یه ذره شده.نکنه خیلی عاشق حرم بشی بپری مرتضی میدونم آره زهرا خواهرت مائده سادات عروس برادرم شریطشون.خیلی سخترازمن هستش اما مرتضی همه نمیتونم بشن حضرت زینب یک دفعه صدات تو ماشین میپیچه

ساداتم مثل حضرت زینب چیه؟بوی خانم حضرت زینب که میشه گرفت؟روزای سختی در پیش داری

بعد بوی حضرت زینب بگیر یهو زدم رو ترمز خوب بودکمربند بستم واگرنه صددرصد سرم میشکست

زدم زیر گریه یا حضرت زینب خود ذره ای از صبرت بهم بده رسیدم خونه مرتضی اینا -سلام مامان

زهرا کجاست؟سلام عزیز مادر

زهرا گفت این در و دیوار بهش فشار میاره رفت خونه خودش

-مامان اگه اجازه میدید من یه سر برم به زن و بچه  سیدهادی بزنم

برو عزیزمادر

نرگس سادات -بله مامان

تو واقعا راضی هستی که شوهرت رفته دفاع از دختر أمیرالمومنین؟

-آره مامان با عمق جان راضیم

الان برای سرانجام این اعزام راضیم به راضی خدا .من برم وارد کوچه سیدهادی اینا شدم سیدهادی برادرزاده ام ۴سال از منو نرجس سادات بزرگتره چندروزی قبل از اعزامش دخترش دنیا آمد اسمش گذاشت زینب سادات اما رفت سوریه دنیا اومدن زینب پاگیرش نکرد همونطور که بی تابی من مرتضی زمین گیر نکرد زنگ زدم مائده در باز کرد*سلام عمه جان خوبید؟خوش اومدید؟-ممنون عزیز عمه تو خوبی ؟سادات کوچلو خوبه؟وارد خونه شدیم *اونم خوبه

خوابیده بچم -مائده جان عزیزم کم کسری ندارید که در نبود هادی

*نه عمه از اول عقدمون تا الان هرماه یه مبلغی میرختیم به صاحب مشترکمون.الان اون حساب است

-خب خداشکر*عمه میخام از طرف بسیج محلات بهم یه پروژه پیشنهاد شده اگه شما و زهرا هم میخاید اسمتون بدم -چه پروژه ای عزیز عمه *پروژه مصاحبه مدافعین حرم -یعنی چی؟لیست رزمندها وجانبازان میدن باهشون مصاحبه میکنیم سپاه نمیخاد مثل دوران بعد از جنگ تحملی میشه تازه بعداز۳۰سال یاد جمع آوری خاطرات جبهه و جنگ افتادن و متاسفانه عده ای زیادی از رزمنده ها و جانبازان شهید شدن و اینکه میخان از خانواده شهدا DNA بگیرن برای شهدای گمنام مدافع حرم حالا اگه میخاید اسم شماها بدم -آره عزیزم بده

همین حین صدای گریه زینب سادات بلندشد مادرش رفت سمت اتاق خوابدخمل مامان

عشق مامان چرا گریه میکنی؟

بیا بریم ببین مهمون داریم زینب گرفتم بغلم.سلام خانم گل

وای مائده چقدر شبیه هادی شده

یه نیم ساعتی دیگه هم نشستم

خب مائده جان من برم عزیزم

*عمه ناهار پیش ما باشید-نه عزیزم برم یه سرم خونه خودمون دلم برای آقاجون تنگ شده.ماشین پارک کردم .زن عموم دیدم

این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه.بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد،الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه رفتم سمتش -سلام زن عموخوب هستید؟پسرعمو وعروس عمو خوبن؟زن عمو:سلام الحمدالله

نرگس جان بدت نیادا اما خداشاکرم عروسم.نشدی.چون.بخاطر۱۰۰

میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد

زن عمو:خوب کاری نداری دخترم

زنگ در زدم مامانم تا منو دید گفت خاک توسرمـ.نرگس چی شده ؟

چراگریه میکنی؟-مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن

اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه برای پول اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره

عزیزجون:نرگس دخترم برو استراحت امروز پیش خودمون بمون دلمون برات تنگ شده -چشم

عزیزجون:بی بلاخودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم

هیچکس نبودشروع کردم به دانکســــــــــــی اینجانیست؟

کســــــــی اینجا نیست؟لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بودشروع کردم به راه رفتن تو بیابان صدای طبلهای جنگی و شیع های اسبا و شیپور ازفاصله نزدیکی میومدچند مترکه رفتم جلو یه آقا دیدم صداش کردم ببخشید برادر روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود زره و شمشیر -مرتضی اینجا کجاست؟چرا ما اینطوری لباس تنمون+اینجا کربلاست بیا بریم پیش.آقاامام حسین رفتیم.جلودیدم.آقامون.امام.حسین،حضرت عباس وخیلی ازافراد حاضر درکربلا اونجا بودن یهویه خانم نورانی رفت پیش امام حسین

حسین برادرم یاران من آمده اند تا دررکابت باشنداذن میدانش بده برادر جنگ شروع شد سرها بریده شدمرتضی.اومد پیشم.نرگس زینب وار رفتار کن به وسط میدان رفت

نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشودکه دام نــــــــــــــــــه یا امام رضا خودت کمکش کن نرگس نرگس بابا از خواب.بیدارشو نرگس عزیز بابا پاشو سرم گذاشتم روسینه آقاجون بابا خیلی سخته خیلی سخته هشت روز ازرفتن مرتضی میگذشت که مائده سادات زنگ زد.

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


http://uupload.ir/files/wlaf_%DB%B2%DB%B5_%D8%A7%D8%B3%D9%81%D9%86%D8%AF%D9%85%D8%A7%D9%87.jpg

۲۵ اسفندماه؛ بازگشت پیکر مطهر ۱۰۰ شهید دفاع مقدس به کشور

سردار باقرزاده:

پیکر مطهر 100 تن از شهدا در جنوب کشور عراق در استان‌های بصره و میسان و مناطق زبیدات، شلمچه، کتیبان و جزایر اروند پیدا شده است

این شهدا در روز شنبه، 25 اسفند ماه 97، ساعت 10 صبح از اسکله بندر خرمشهر به آغوش وطن بازخواهند گشت.

https://tn.ai/1964809

TasnimNews


http://uupload.ir/files/i294_%DB%8C%DA%A9_%DA%A9%D8%B1%D8%A8%D9%84%D8%A7.jpg

یک کربلا برای هر صندلی مدیریتی

در کشور ۳ هزار صندلی با پست مهم در سه قوه وجود دارد که مسؤولان بر روی آنها نشسته اند .

برای استقرار این نظام و ماندنش حدود ۲۱۹ هزار شهید داده‌ایم.

یعنی برای هر صندلی ۷۳ شهید!!!

و به تعبیری دیگر برای هر صندلی یک کربلا بر پا شده!!!

خوش به حال مسئولانی که شرمنده شهدا نیستند.

نشر_دهید تا برسد به دست مدیرانی که نمیدانند جایی که نشسته اند بهای خون شهداست

 ۲۲ اسفند روز شهداست


داستان مدافعان حرم قسمت 26

باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم

جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم

خانم پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم

انگار حرف زهرابود

شهدا خودش خاستن توی این راه باشم

گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم:

سلام آجی بیداری

* سلام عزیزدل آجی آره

- زهرا من تو تیم میمونم

*وای خدایا شکرت

- کاری نداری خواهری

* نه عزیزدلم

فقط فردا ساعت ۵:۳۰ غروب دانشگاه باش

- باشه خداحافظ

* یاعلی

نمازمو که  خوندم مفاتیح برداشتم تا یه دعا بخوانم

بازش کردم مناجات امیرالمومنین اومد

یاداعتکاف افتادم

چه دوره ای عالی بود

ساعت ۴:۳۰ ظهر پاشدم رفتم سمت کمد

مانتو و شلوار سرمه ای برداشتم با یه روسی سفید که طرح لبنانی سرکردم

دفعات استفاده من از چادر خیلی بیشتر شده بود

اما هنوز تو دانشگاه سر نکردم

از عزیزجون و آقاجون خداحافظی کردم رفتم

دانشگاه کلا تعطیل بود

فقط بسیج دانشگاهی فعالیت میکرد

تا برسم دانشگاه ساعت شد ۵

رفتم بسیج خواهران درزدم دیدم بسته است کلا

اومدم شماره زهرا بگیرم که ببینم کجاست که صدای آقای کرمی مانع شد

+ خانم

برگشتم سمتش

با دیدن مدل روسرویم خیلی خوشحال شد انگار

-بله 

+ زهرا داخل  بسیج برادران هست

در نیمه باز بود

بدون اینکه دربزنم رفتم داخل

آقای صبوری دست زهرا تو دستش بود

تا منو دید از خجالت آب شد

منم باصدای که شیطنت توش موج میزد : زهرا جونم سلام

زهرا: سلام تو درزدن بلدنیستی

- حالا فلفل قرمز ن

هنوز جمله کامل نکرده بودم که یهو آقای کرمی داخل شود وگفت فلفل قرمزچیه

وای خدایا آب شدم

بعدازیه ربع فهمیدم برای تقدیر از خانواده شهید یه جعبه شیرینی

+ یه نیم سکه بهارآزادی با یه لوح خیلی زیبا از تصویر و قسمتی از وصیت نامه شهید است

تهیه شده

به سمت خونه شهید راه افتادیم

تو ماشین قراربر این شد چون فامیل ما هستن

من مصاحبه انجام بدم

رسیدیم خونه شهید

من زنگ زدم

سلام خانم حسینی

سلام نرگس جان بیاید داخل

حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود

‌-سلام حاج خانم

مادرشهید:سلام دخترم خوبی ؟

ممنون شما خوبی

ممنونم

دستم گرفتم سمت زهرا

حاج خانم ایشان دوستم هستن

ایشانم برادر و همسرشون هستن

واز رفقای حسین آقا هستن

خدابهشون سلامتی بده

برای مادراشون حفظ کنه

آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم

-حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم

مادرشهید:خواهش میکنم دخترم

- اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم

مادرشهید بفرمایید

-بسم الله الرحمن الرحیم

امروز مورخ تاریخ  . در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم

مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم

بنده انسیه سادات مادرشهید مدافع حرم

سیدحسین حسینی هستم

- خانم برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟

مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت

حسین سال ۶۸ دنیا اومد

پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود

حسین تو محرم دنیا اومد

مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت خداباز یه پسر بهتون داده

همسرم گفت فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین

حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده حیا قائل بود

یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن

تو مدرسه خورده بود زمین سرش شکسته بود

سیدحسین ۶ سالش بود بهش گفت پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا

یه دوساعت کارم طول کشید

اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده

درباز کردم

اومدم تو دیدم نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم

خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار

بعداز چندتاسوال گفتم

حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریه

ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود

رفتیم دیدن اون باهم

توراه گفت مامان اجازه بده منم برم

مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم

عمه جانم وسط دشمنه

یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم

- حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود

حجاب و نماز و ولایت فقیه

یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم

یک هفته ای از دیدارما میگذشت

رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم

- آقاجون

آقاجون : جانم بابا

- میخام برای همیشه چادر سرکنم

آقاجون : آفرین دخترم

پس بالاخره عاشقش شدی

- خیلی شرمنده چادرم

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


http://uupload.ir/files/p6b2_%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%84.jpg

ازدل خاک فکه،استخوانهای جوانی از وطن را یافتند,

در جیب لباسش برگه ای بود:

بسمه تعالی.جنگ بالاگرفته است .

مجالی برای هیچ وصیتی نیست.

تاهنوز چند قطره خونی در بدن دارم ،

حدیثی ازامام پنجم ع مینویسم:

بتو خیانت میکنند ، تومکن!

توراتکذیب میکنند ، آرام باش!

تو را میس، فریب مخور!

تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن!

مردم شهر از تو بد میگویند ، اندوهگین مشو!

همه مردم تو را نیک میخوانند ، مسرور مباش!!!

آنگاه ازماخواهی بود»…

دیگر نایی در بدن ندارم ؛ خداحافظ دنیا

عباس


داستان مدافعان حرم

قسمت 50

ازم خواست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید

مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود اینم انگشتر امانتی سیدهادی بااجازتون

‌آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟

چرا نذاشتن در تابوتو باز کنم مثل سیدالشهدا

چون تو اون تابوت فقط یه سر بود برای همین اجازه ندادن اومدم پشت مرتضی برم تو اتاق که گفت لطفا تنهام بذار سادات با زهرا به سمت مائده دویدیم مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود هادی خیلی بی انصافی

من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت بی انصاف منو با یه بچه ۷ ماهه تنها گذاشتی رفتی پیش عممون هادی دلم برات تنگ شده

من میترسم نتونم زینب و خوب بزرگ کنم هادی دوماهه ندیدمت نمیخای بیای به خوابم بی معرفت پاشد زینب سادات و بغل کرد

-مائده کجا داری میری عزیز عمه میخام برم پیش هادی

باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست

زهراجان مراقب مرتضی باش

سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم

-مائده اون ماشین پسرعمو بود

نمیدونم عمه

من حواسم نبود

مائده رو بردم مزارشهدا وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا

دست میکشید رو مزار هادی میگفت

درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن مادرمون اومده بود پیشت

سرتو به دامن گرفته بود

-مائده پاشو بسه دختر

خودتو اذیت میکنی

 ببین زینب ترسیده

بیا بریم خونه داداش اینا تو رو بذارم اونجا خیالم راحته

 مائده رو گذاشتم خونه برادرم

خودم برگشتم خونه مرتضی اینا

زهرا با قیافه بهم ریخته در رو باز کرد

-زهرا چی شده

""زن عموت اینجا بود

به داداشم زخم زبون زد داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران

الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده

داداش برای اهواز بلیط گرفته

-میدونم کجا رفته الان میرم به سیدمحسن میگم منو برسونه تهران

راوے مرتضے

تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی، نرگس سادات و دوران عقدمون فڪر میکردم

از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم اما نه حس گناه

این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود

که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد

فکر گناه بکنه

جریانـ محجبه شدن که توفیق شهدایی بود

این دختر عطر و بوی زهرایی میداد

وقتی تو سردخونه چشمام و بازکردم

و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم

نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد

نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش

عطر سیب قرمز

من عاشق این دخترم

الانم دارم میرم طلائیه میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه

هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست

اول رفتم یه هتل یه دوش گرفتم

با ماشین هتل راهی طلائیه شدم

اینجا معقر قمربنی هاشمه اینجا بوی حضرت عباس میده

نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم

اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد

اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش

یه دور تو طلائیه زدم

شروع کردم با شهدا حرف زدن

چرا منو باخودتون نبردید

رسم این نبود

بمونم هی زخم زبان بشنوم

نرگس من عاشقه عاشق

چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن

چندساعتی گذشت

صدای داد نرگس به گوشم رسید

مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی

آقــــــــــــــــــــــا

همســــــــــــــــــــر

کجایی ؟

رفتم پیشش تو از کجا میدونستی من اینجام

-فکر کن من ندونم تو کجایی

نشست کنارم سرمو گذاشتم رو پاش

نرگس خیلی دوستت دارم

۲سال بعد

حتما میگید تو این دوسال چی شد

وقتی از طلائیه برگشتیم

رفتیم مشهد

بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون

نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد

چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد

اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن

اسمشونو حسن و حسین گذاشتم

و نرگس بخاطر شفای من اسم آخریو گذاشت رضا

تو اتاق بودم که نرگس گفت بذار کمکت کنم عزیزم

نرگس صدای پسرا میاد

-اول همسر بعد فرزند

تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم

بالاخره روز ششم سفر شد و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم

صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته

نرگس دستم فشار داد گفت

مرتضی

تو علمدار_عشقی  پایان

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


http://uupload.ir/files/ucfm_%D8%AA%D9%81%D8%AD%D8%B5.jpg

تفحص؛ تکاندن غبار فراموشی

رهبرانقلاب: این‌که شما از روی جسدِ علی‌الظّاهر پنهان شده‌ی یک شهید، غبارها و خاکها را برطرف میکنید و آن را میآورید سرِ دست میگیرید، معنایش این است که علی‌رغم کسانی که میخواهند مسأله‌ی شهادت و شهید و فداکاری را زیر غبارها و خاکها پنهان کنند، شما نمیگذارید این کار انجام شود. ۷۹/۱۲/۲۰

روز_شهید

Khamenei_ir


داستان مدافعان حرم قسمت 49

بله ۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد مرد منم رفت جبهه الان۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده سرمو انداختم پایین گفتم چشم وارد اتاق مرتضی شدم مادرداشت میرفت ازماخداحافظی کرد و رفت ساداتم چی شده خانم مرتضی.من.عاشقتم.قبول.کن‌میدونم عزیزم ‌پس چرا ازم میخان نرم

 کی گفته: گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم سرم گذاشت.رو سینه اش گفت میدونم

روزها از پی هم میگذشتن

و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم

ازش دور نمیشدم

چون طاقت دوری هم نداشتیم

اگه نبودم غذا نمیخورد،

و این براش خیلی ضرر داشت

دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش نگه نداره چون باعث ناراحتیش میشه

باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم

-مرتضی

+جانم خانم

-از شهادت سیدهادی بگو برام

چطوری شهید شد

+نرگس خیلی سخت و تلخ بود

طاقت شنیدنش داری؟

-آره

میخام بشنوم بگو

+‌ما که از اینجا راه افتادیم

بعداز چندساعت رسیدیم سوریه

نرگس تا روزی میخاستیم بریم حمص همه چیز خوب بود

اما اونروز

نزدیکای حرم

صدای مرتضی بغض آلود شد

نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن

چندصد متری حرم

این دوتا داداش شهیدشدن

نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد

یکیشون هم سر در بدن نداشت

 ما بدون اونا رفتیم حمص

 هادی جلو چشمای ما مثل ارباب سر بریدن

ما کاری نتونستیم کنیم

 من مرده بودم

تو یخچال

یهو چشمام باز شد

دیدم تو یه باغم

همه همرزهای شهیدم بود

خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچه ها بودن

امام رضا اومدن سمتم دستشونو گذاشتن سر شانه ام

گفت به خانمت بگو منو به مادرم قسم نمیدادی هم به حرمت سادات بودنت شفای همسرتو میدادم

آستین مانتوم به دهن گرفته بودم

هق هق میزدم

یهو مرتضی با دستش محکمـ تم داد

سادات

سادات

حرف بزن دختر

یهو به خودم اومدم

سرم گذاشتم رو پاش

گریه کردم

-گریه کن خانمم

سبک میشی

یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه

رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم  وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم

-سلام خانم دکتر

~~سلام عزیزم

داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه

-إه چه عالیه

ممنونم بابت زحماتتون

وظیفه ام بوده

به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید

سوار ماشین شدیم داشتم ماشینو روشن میکردم

که مرتضی گفت

سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ما

تا هم امانتی هادی بهش بدم هم سفارششو

فقط بگو دم غروب بیان

قبل از خونه هم برو مزار هادی

-چشم قربان

به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر رد کردیم ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم

میدونستم مرتضی میخاد الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه

تو اون عملیات ۱۳۰ نفر از سراسر کشور شهیدشدن

که ۱۰تاشون قزوینی بودن

یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم

البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم

نزدیک مزارشهدا که شدیم

به مرتضی گفتم

من میرم پیش شهیدم تو راحت باشی

+ممنونم

یهو باد وزید

همزمان که چادرم به بازی گرفت

ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست

آستین خالی مرتضی ت خود،

دلم خالی شد

چه ابوالفضلی شده

آستین خالیشو بوسیدم

گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا

ازش دورشدم

یه نیم ساعت بعد

رفتم پیشش

چونـ ممکن بود هیجانی بشه

و این براش خیلی ضرر داشت

-آقا بریم خونه ؟

+بله بی زحمت برو خونه

الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه

وارد خونه مرتضی اینا شدیم

صدای زهرا و علی آقا بلندشد خوش اومدی فرمانده

مرتضی خندید گفت شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم

خطتات قاطی کرده برادر

بعد رو به زهرا گفت مجتبی کجاست؟

به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن یا نجف اشرف هستن؟

زهرا:مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن

مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه

+صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت

به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه 

-خب خداشکر

آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه

مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان

چشم فرمانده

یه نیم ساعتی میگذشت

صدای زنگ در بلندشد

سلام عزیزعمه

زینب ماشاالله بزرگ شدی

(مائده سادات ): سلام عمه

آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه

-بیا تو عزیزم

عمه آقا مرتضی کجاست؟

- تو اتاق الان صداش میکنم

در زدم وارد اتاق شد

- إه بیداری بیا سادات اینا اومدن همسری

الان میام

مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت

بعداز احوال پرسی نشست

+مائده خانم

من لایق شهادت نبودم

موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلمو آتیش بزنه

هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسی حمص

این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت

هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 48

مرتضی بردن اتاق عمل

بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست

به خاطر شوکی بهش واردشده بود

مجبور شدن دستشم قطع کن

ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود

گوشیم زنگ زد

به اسم روش نگاه کردم

داداشم محمد بود

الو سلام داداش

سلام خواهر

داداش صدات چرا گرفته

‌نرگس بیا قزوین

بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببین

گوشی تلفن ازدست افتاد

ازمن چه توقعی داشتید

برادرزاده ام.شوهرم

چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بیخبری رفتم

فقط چشمام باز کردم

مادرشوهرم کنارم بود

با چشمای اشک آلود

عزیزمادرصبور باش

به مجتبی گفتم تو رو برسونه

برگرده تا الان عمل مرتضی خوب بوده.برو خداحافظی برگرد عزیزم

سوار ماشین شدیم سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه

بله آقا مجتبی

زنداداش روسری مشکی خریدم براتون

تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته

شما سرش کنید بالاخره به خونه خودمون رسیدیم

مجتبی گفت:زنداداش من واقعا شرمندم باید برگردم.شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید یا زنگ بزنید آژانس وارد خونه شدم

گویا به شرایط سخت شهادت هادی

اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن

مائده تاچشماش به خورد

عمه دیدی سیاه بخت شدم

عمه سیدهادیت پرپر شد

عمه نمیذارن ببینمش

عمه زینبم بی پدرشد

خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت

بغلش کردم

عمه فدای مظلومیت بشه

آروم باش عزیزم

عمه دخترم حتی روی پدرش ندید

مراسم به سختی تموم شد

مائده سادات جیغ نمیزد

امابارها بارها بیحال شد

زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد

فقط گریه میکرد

ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم

با آژانس رفتم

تا وارد حیاط بیمارستان شدم

زهرا دیدم

نزدیکش شدم

زهرا چی شده

چرا اینطوری هستی

صداش به زور دراومد

داداشم

ترسیدم

داداشت چی

خودش انداخت تو بغلم

نیم ساعت پیش نبضش ایستاد

-یعنی چی

دستش تکان دادم

زهرا بگو مرتضی زنده است

تروحضرت زهرا بگو زنده است

نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببیننداداش.وارد راهرو سردخانه یاد خوابم افتاد حرکاتم دست خودم نبود تو راهرو داد زد امام رضا

مگه نگفتی آقا بسپرش به من

پس چرا رفت چرا شهیدشد

چرا برادرزاده جوانم پرپر شد

آقا شوهر جوانم بهم بده

واردسردخونه شدم

انقدر سرد بود

من با لباس داشتم منجمد میشدم

زیرلب گفتم

مادرجان

تاحالا ازتون چیزی نخاستم

شمارا ب حسینتون قسم میدم

شوهرم بهم برگردونیدیخچال بازشد زیب کاور پایین اومدیهو اون دکتر سردخونه گفت

کاور دوم بخار کرده

یاامام رضا.مرتضی خیلی سریع منتقل شدبخش مراقب ویژه

سه چهار روز طول کشید تا حالت.صداش طبیعی بشه

امروز ده روز مرتضی من برگشته

قراره منتقل بشه بخش مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه

برگردم

چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا

چشم

وارد خونه شدم

نرجس سادات روتاب تو حیاط نشسته بود تمام سعیم کردم نشون ندم خستم

سلام آبجی خانم

چه عجب ازاینورا

سلام عجب به جمالت

چیه آبجی خانم قرمزشدی

من مامان شدم

ای جانم

عزیزم.امروز چه روزخوبیه مرتضی هم قراره بخش من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران بهش قول دادم زود برگردم نرگس لباسات جمع کردی قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم.چشم لباسام جمع کردم گذاشتم تو ماشینم آبجی خانم بفرماییدبنده درخدمتم.نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟یعنی چی حرفت؟تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری نرجس میفهمی چی میگی

پاشدم وایستادم اشکام جاری شد اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه نفسم به نفسش وصله شیمیایی،پیوند و قطع دست چیزی نیست که اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بودفهمیدی نرجس خانم خواهرت انقدرنامرد فرض کردی.نرگس من منظورم این نبودبسه به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله پس فکر بیخود نکنن.راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم سرراهم یه شاخه گل رزقرمزبراش خریدم وارد بخش شدم.پرستارخانم.کرمی.دکترارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون چشم وارد اتاق مرتضی شدم چشمام قرمز بودلب زدطوری که مادر نبینه چیزی شده.سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم رو کردم به.مادر:مامان چنددقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم مادر:آره عزیزم درزدم صدای خانم دکتربودکه گفت بفرماییدخانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون.خانم دکتر:آره دخترم بشین.ببین دخترگلم معجزه است شوهرت برگشته شایدهمکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم خانمی ببین شوهرت ازاینجارفت تاشش ماه باید غذاش میکس.بشه.چون.پیوندریه.زده.چشم.ممنونم.خاستم خارج بشم صدام کرد.دخترم بله.میشه از امام رضا بخای گمشده منم برگرده باتعجب نگاش.کردم.گفت.میشه.بشینی.چندلحظه

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


داستان مدافعان حرم قسمت 47

راوے نرگس سادات

امروز پنجشنبه است

ازصبح که ازخواب پاشدیم هممون یه حالی هستیم

خیلی بی تابم

دیشب با مائده سادات  تماس گرفتم

اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا

دیگه مطمئن شدم یه خبری هست

خدا خودش ختم بخیر کنه

دم اذان بود

زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم

زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه

رفتم مزارشهدا

دعای کمیل

بازم آروم نشدیم

وارد خونه شدیم

باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم

دستم کردم تو آب

چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده

در کوچه بازشد

آقامجتبی داخل خونه شد،

چشماش قرمز بود

با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش

رفت تو خونه

یهو صدای یاحسین مادر بلندشد

زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد

با سرعت وارد اتاق شدم

چی شده

سر سیدهادی و مرتضی بلایی اومده

زنداداش آروم باشید

یه مجروحیت کوتاهه

باید بریم تهران

دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات

مامان نرگس دخترم بریم تهران

ببینیم چه بلای سرمون اومده

وارد بیمارستان شدیم

چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش

تو ایستگاه پرستاری

یکی از پرستارا صداش کرد

آقای کرمی

مجتبی:بله

استاد شعبانی گفتن تا اومدید برید پیششون

مجتبی: حتما

به سمت اتاق دکتر حرکت 

کردیم

درزدیم واردشدیم

همگی سلام کردیم

دکتر:سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید

-آقای دکتر من همسرم مرتضی هستم حالش چطوره

دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده

البته فعلا تحت نظر ما هستن

زهرا: آقای دکتر برادرم چی

دکتر :نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن

اما چیزی که من دیدم

مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده

صددرصد پیوند ریه میخاد

باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجرشده

اعصاب دستشم آسیب دیده

امکان قطع بالاست

ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به آرامش اعصاب مرتضی است

خانم شما پیشش تو اتاقش باشید

اما حرفی از این مجروحیتش نزنید

وارداتاق مرتضی شدم

ماسک اکسیژن رو دهانش بود

چشماش بسته بود

نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم

پیشانیش بوسیدم

چشماشو باز کرد

-سلام عزیزم خوبی آقا

دلم برات تنگ شده بود

ماسک برداشت

بریده بریده گفت

من م دل م بر ات تن گ شده بود

ماسک بزن حرف نزن من اینجام

برات زیارت عاشوا بخونم

تو ماسک گفت آره بخون

تایم ناهارشد

پرستاری اومد

خانمی بیا تو راهرو غذات بخور

داشتم باغذام بازی میکردم

که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن

این نامزد همین پسره مدافع است

ببین برا پول چه میکنن

وارد اتاق مرتضی شدن

با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه

بالا سر مرتضی گفتن ارزش داشت برا پول

رسیدم چی دارید میگید برید بیرون

وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد

دویدم سمت ایستگاه پرستاری

خانم توروخدا کمک کنید

حالم همسر بده

دکتر و پرستار اومدن

دکتر:خانم

دکتر ارغوانی پیچ کن

اتاق عملم آماده کن

زنگ بزن پایین ببین

خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


http://uupload.ir/files/dwxc_%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85_%D8%B7%D8%A7%D8%B9%D8%AA%DB%8C.jpg

اخبارلولمان

شهداى ما مظهر عقلانیت دینى و مدافع حقانیت و عدالت بودند

امام ای مدظله العالی

دیدار عیدانه با خانواده معزز شهید ابراهیم طاعتی با حضور جناب سروان خوش خلق فرمانده محترم حوزه مقاومت بسیج حضرت عباس علیه السلام لولمان و جمعی از فرماندهان بسیج و سپاه و مسئول شورای مردمی و خدمات اجتماعی شهر لولمان

چهارشنبه  ۹۸/۱/۷

loulemancity


http://uupload.ir/files/zpdc_%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C_%D8%B5%D9%81%D8%B1%DB%8C.jpg

اخبارلولمان

شهداى ما مظهر عقلانیت دینى و مدافع حقانیت و عدالت بودند

امام ای مدظله العالی

دیدار عیدانه با خانواده معزز شهید جاوید الاثر مهدی صفری با حضور جناب آقایان اسماعیلی و حسینی از معاونین محترم آموزش و پرورش بخش کوچصفهان و جناب سروان خوش خلق فرمانده محترم حوزه مقاومت بسیج حضرت عباس علیه السلام لولمان و دکتر مظاهر حیدری فرمانده بسیج دانش آموزی بخش کوچصفهان و جمعی از فرماندهان بسیج و سپاه و مسئول شورای مردمی و خدمات اجتماعی شهر لولمان و هیات امنای امامزاده قاسم و تنی از شورای اسلامی روستای چولاب

چهارشنبه  ۹۸/۱/۷

loulemancity


http://uupload.ir/files/eprc_%D8%B3%D9%87%D8%B1%D8%A7%D8%A8_%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C.jpg

اخبارلولمان

شهداى ما مظهر عقلانیت دینى و مدافع حقانیت و عدالت بودند

امام ای مدظله العالی

دیدار عیدانه با خانواده معزز شهید سهراب رمضانی با حضور جناب آقایان اسماعیلی و حسینی از معاونین محترم آموزش و پرورش بخش کوچصفهان و جناب سروان خوش خلق فرمانده محترم حوزه مقاومت بسیج حضرت عباس علیه السلام لولمان و دکتر مظاهر حیدری فرمانده بسیج دانش آموزی بخش کوچصفهان  جمعی از فرماندهان بسیج و سپاه و مسئول شورای مردمی و خدمات اجتماعی شهر لولمان و هیات امنای امامزاده قاسم و تنی از شورای اسلامی روستای چولاب

چهارشنبه  ۹۸/۱/۷

loulemancity


داستان مدافعان حرم قسمت 16

سه هفته ای از آغاز دانشگاه میگذره امروز قراره آقاجون به همراه سیدهادی برن دیدن حاج کمیل

بازهرا داشتیم حرف میزدیم

زهرا کاش توام امروز میومدی خونه ما

- برو خل وچل من برای چی بیام

زهرا: اما من دوست داشتم بیای

- ان شاالله یه روز دیگه

زهرا: ان شاالله همین امروز بشه

آقاجون تو عملیات کربلای ۵ چندتا ترکش میخوره

ترکش ها تو ناحیه خیلی حساسی بودن

طوری که امکان درآوردن ترکش ها نیست

یکی تو ناحیه کمر که به سمت نخاع درحرکت است و دیگری در ناحیه قلب

تا چندماه آقاجون از حضور و فرماندهی در جبهه منع میکنند

اما چندوقت بعد آقاجون در عملیات آزادسازی حلبچه حاضرمیشه

و دراون عملیات ریه و شش هاش توسط گاز خردل میسوزه

شش ماه پزشک آقاجون از نشستن طولانی منع کرده

برای آقاجون کلیه امور حجره ها رو واگذر کرده به برادرانم

وهرجا که میخاد بره بایکی از ماه ها میره

رسیدم خونه ماشین پارک کردم رفتم داخل گفتم

 سلامـــــــــــ براهالی خانــــــــــه

+ سلام بابا خوبی

 دخترم خسته نباشی

- ممنونم آقاجون شما خوبی؟

+ ممنون

نرگس جان یه زنگ به سیدهادی بزن ببین پس کی میاد بریم خونه حاج کمیل اینا

- چشم آقاجون

تلفن برداشتم و شماره سیدهادی گرفتم

- الو سلام عزیزعمه کجایی؟

قراربود بیایی با آقاجون بری خونه حاج کمیل

سلام عمه بخدا شرمنده ام

از طرف من از حاج بابا معذرت خواهی کن

بچه ها پایگاه همه رفتن ناحیه من موندم

باید این سومانی ها ببرم استخر

- باشه عمه فدات بشه اشکال نداره

دشمنت شرمنده

برو به کارت برس عزیزم

ببخشید دیگه

-تلفن قطع کردم آقاجون براش کاری پیش اومده نمیتونه بیاد

+بابانرگس پس حاضرشو باهم   بریم

- بامن آقاجون

+ آره بابا برو حاضر شو

چون زهرادوتابرادر جوان داشت تصمیم گرفتم باچادر برم

گوشیمو برداشتم و به زهرا پیام دادم

ای بگم چی نشی زهرا

سیدهادی نمیتونه بیاد

من دارم با آقاجون میام

راوی مرتضـــــــی

تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم

که یکی زد به در

- بله بفرمایید داخل

+ داداشی داری چه کار میکنی

- خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم

+ آخی الهی

خسته نباشی

اما هرچقدرکار کردی بسه

حاج آقا اینا تو راهن

پاشو لباسهات عوض کن

- باشه خواهری

+ کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟

- به لباس روی تخت بود اشاره کردم

یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه ی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم

نه داداش این نه بذار

رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد

داداش اینو بپوش

قشنگتر نشونت میده

- باشه چشم

لباس هارو پوشیدم

صدای زنگ در بلند

 مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت

داداش مرتضی شما برو در باز کن

آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم

رفتم سمت در بازش کردم

نرگس سادات با چادر پشت در بود

هنگ مونده بودم

اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه

- سلام حاج آقا بفرمایید

ممنونم پسرم

پدرت کجاست

* حاج حسن

کمیل خودتی

حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید

چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه

چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه

پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر

یک ساعت و نیم میگذشت

نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن

زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا

نرگس سادات نگرانه

در زدم پدر

مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن

- باهول برگشتم تو پذیرایی

خانم حال پدرتون خوب نیست

نرگس سادات : یاامام حسین

بابا

بابا

چی شد

آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر

اسپری شون همراهمون نیست

- بله حتما

اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد

اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید

من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان

اونا که اومدن من برگشتم خونه

چکار کرد این زهرا با داداشش

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 

 


http://uupload.ir/files/5po7_%D8%AD%D8%A7%D9%84_%D9%88_%D9%87%D9%88%D8%A7%DB%8C.jpg

حال و هوای نوروز جبهه‌ها، در قاب خاطرات رزمندگان

پوکه خمپاره پر از گُل

مجتبی دلیری: ما برای تحویل سال یکی از پوکه‌های خمپاره را پر از گل می‌کردیم و به‌اصطلاح سفره هفت‌سین می‌چیدیم و به سنگرهای مجاور می‌رفتیم و سال نو را تبریک می‌گفتیم.»

هفت سین‌های نظامی

سیروس سجادیان: در سنگرهای مختلف، سفره‌های هفت‌سین متفاوت بود. در برخی سنگرها سیب و سماق هم بود و در برخی دیگر، تنها ادوات نظامی که با حرف سین» آغاز می‌شد.»

صله رحم در سنگرها

 حمید داوود آبادی: در ایام عید سعی می‌کردیم با تمیز کردن سنگرها و عطر زدن به لباس‌هایمان حال و هوای عید را به جبهه‌ها بیاوریم. زمانی که عملیات نبود به سنگرهای مجاور می‌رفتیم و صله‌رحم به جای می‌آوردیم.»

نوروز در اسارت

حسن قادری درباره  نوروز در دوران اسارات می‌گوید: حتی اجازه نداشتیم برای این روزها دور هم جمع شویم و تنها از دور و با اشاره عید را به هم تبریک می‌گفتیم. در بهترین حالت، خمیرهای وسط نان را با شکر به شکل شیرینی درمی‌آوردیم؛ اما زمانی که لو می‌رفتیم مهمان باتوم عراقی‌ها می‌شدیم.»

بیشتر بخوانید:

https://article.tebyan.net/463376


داستان مدافعان حرم قسمت 19

سیدهادی رسید دانشگاه رو گوشیم میس انداخت

سوار ماشین شدم

سید هادی: عمه میشه شما رانندگی کنی

- باشه عزیزم

سیدهادی به عمه نرجس ات گفتی

هادی: آره عمه

به گوشی نرجس تک انداختم تابیاد پایین

منو نرجس و هادی تو حیاط رو تخت نشسته بودیم

- نرجس به آقامحسن چیزی گفتی

+ نه آجی نتونستم

آخه دیشب میگفت

داداش حسین بیاید

 باهم کت وشلوارمون ست کنیم

- هادی جان کار خودته

تو برو بالا شروع کن از سوریه گفتن

منو نرجس هم میایم کمکت

بهش میگیم مجروح شده

بریم بیمارستان

اما میریم معراج الشهدا

دیگه اونجاهم پدر و مادرشون هست راحتر میشه

نرجس کی به مادرشوهرت و پدرشوهرت گفته

+ دایی آقامحسن

حاج سجاد

- وای چقدرسخته

هادی: پس من میرم

زود بیاید

منو تنها نذارید

نرجس : نه برو ماهم میایم

وارد اتاق شدیم

صدای هادی میومد

آره داداش

اوضاع سوریه

خیلی بده

خدا لعنت کنه این داعش

محسن : هادی نمیدونم چرا دلم از صبح بی قراره نگران حسین برادرمم

هادی : نگران نباش ان شاالله خیره

محسن : ان شاالله

ما داخل شدیم

- سلام

إه هادی تو کی اومدی

هادی : یه ربعی میشه

- داشتید از سوریه میگفتید

هادی : آره چطورمگه

- برادر دوستم که همرزم آقاسیدحسین مجروح شده تو بیمارستان

آقامحسن میاید بریم حالش بپرسیم

صدام لرزید از حال آقاحسین هم باخبر میشیم

یهو محسن ازجاش بلندشد

نرجس منو نگاه کن

حسین شهید شده

تو‌ چشمای من نگاه کن بگو

+ محسن  آره

محسن : برادر جوانم

شهادت سیدحسین برای همه فامیل خیلی سخت بود

اما برای سیدمحسن و سیدهادی بیشتر ازهمه سخت بود

سیدمحسن که تنها برادرش ازدست داده بود

سیدهادی هم رفیق همیشگیش را

اونشب همه محارم و رفقای سیدحسین راهی معراج الشهدا شدن

واقعا خیلی سخت بود

عروسی بچه ها کلا کنسل شد

اما سیدحسین تو وصیت نامه اش از هردوشون خواسته بود

بعداز مراسم چهلم عروسیشون برگزار کنند

اما بچه ها گفتن مهر ماه بااعیاد ولایت

جشن عروسیشون میگرن

مراسم ختمش خیلی شلوغ بود

بچه های دانشگاه و اساتید همه اومده بود

استاد مرعشی و و صبوری وخیلی های دیگه اومده بودن

سید حسین هم مثل خیلی دیگه از مدافعین حرم تاییدش رو حجاب و ولایت فقه بود

مراسم چهلم حسین برابرشد با طرح ولایت دانشجویی

خیلی دلم میخاست بدونم طرح ولایت چیه

زهرا میگفت طرح ولایت

یه دوره بصیرت افزایی - مذهبی هست

اساتید کشوری میان برامون از ظهور حضرت حجت (ع) ، ولایت فقیه، شیعه لندنی و.صحبت میکنند

استاد رائفی پور، استاد قرائتی، حجت الاسلام محمدهاشمی، استادپارسا و دکترمتین از اساتید این دوره بودن

دکتر رائفی پور برامون از ظهور حضرت مهدی صحبت میکردن

وای خدایا

چرا من انقدر در غفلت غرق بودم درمورد امام زمانم

حجت الاسلام هاشمی از شیعه لندنی گفتن

شیعه لندنی ساخته و پرداخته غرب بود

و نمومه‌ بارزش هم داعش بود

که میخاست شیعه جعفری را بد در نظرجهانیان بد جلوه بده

استاد پارسا برامون از ولایت فقیه گفتن

ایشان گفتن غرب شیعه مثل کبوتر توصیف کرده

بالهای این کبوتر شهادت (عاشورا) و انتظار (ظهور) است

سپر این کبوتر ولایت فقیه است

الان تازه درک میکنم چرا نرجس سادات همیشه میگفت آقا ( رهبر) خیلی مظلومه

واقعا خیلی بهره دینی از طرح ولایت بردم

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 

 


داستان مدافعان حرم قسمت

بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار شد

واقعا از خودم و جدم شرمنده بودم

مثلا سادات بودم اما یادگار مادرم حضرت زهرا س سرم نبود

من واقعا شرمنده مادر بودم

زهرا بچگی همش سرپا بود بعداز افطار روز اول

یه جشن ولادت گرفتن

شب موقع خواب به زهرا گفتم

آجی تو بخواب

من بیدارم حواسم هست

*باشه پس برای سحر بیدارم کن

نمازشبم که خوندم با چادر رفتم تو حیاط برای مناجات

ساعت ۳ بود که صدای آقای کرمی  منو از فکر خارج کرد

زهرا خواهرجان

پاشدم رفتم سمتش

- سلام آقای کریمی زهرا خوابه

اگه امری هست در خدمت

+خانم لطفا بیدارش کنید

تایم توزیع سحره

- من خودم توزیع میکنم

+ آخه

- برادرمن آخه نداره که

همش ۳۰ نفریم

+ پس بگید یکی از خواهران بیان کمکتون

- چشم

بعداز توزیع سحری

زهرا بیدارکردم

هردفعه حلقه های معرفت و حجاب برگزار میشود

عطشم برای دین بیشتر میشود

روزسوم باانجام اعمال ام داوود اعتکاف تموم شد

بچه ها خسته بودن قرارشد فردا بیایم برای جمع آوری بنرها

بااذان مغرب روز سوم

اعتکاف تموم شد

مابعداز خروج تمام بچه ها از مسجد خارج شدیم

پیش ماشین مرتضی منتظر اومدنشون بودم تا بریم

که استاد مرعشی دیدم

وقتی منو با چادر دید

انگار خیلی خوشحال بود

اما من کاملا متعجب

استاد اومدن جلوتر

سلام خانم

اعتکافتون قبول

- سلام استاد ممنونم

چادر خیلی بهتون میاد

- خیلی ممنونم

استاد بامن کاری ندارید

خانم کرمی دارن صدام میکنن

خانم کرمی که در دید من نیستن 

ولی بفرمایید

وای داشتم آب میشدم از خجالت

بازم آقای کرمی منو رسوند سرکوچمون

قرارشد فردا ساعت ۸ دانشگاه برای جمع آوری وسایل

بازم من با چادر راهی دانشگاه شدم

سه روز کلاس نداشتیم این سه روز ما همش دانشگاه بودیم

استاد مرعشی هم اومده بودن کمکمون

ما هربار که مرتضی نگاه استاد میدید شدیدا عصبانی میشود

درسامون شدیدا سنگین بود

خونه هم بچه ها شدیدا مشغول بودن

قرار بود عروسی سیدهادی ولادت آقاحضرت عباس

بعدش عروسی نرجس سادات نیمه شعبان

امروز یکشنبه بود ما بااستاد مرعشی کلاس داشتیم

استاد شدیدا به این حساس بودن که تو کلاس

کسی گوشی دستش باشه

برای همین همیشه گوشی همه رو سکوت بود

از کلاس که دراومدم

دست کردم تو کیفم و گوشیم درآوردم

۱۷ تماس بی پاسخ از سیدهادی

خیلی نگران شدم

یعنی چی شده

سریع شماره سیدهادی گرفتم

با صدای بغض آلود جواب داد

الو سلام عمه کجابودی

- سلام هادی جان چی شده عزیزم ؟

صدات چرا گرفته است

عمه

رفیقم

سیدحسین

- هادی عمه فدات بشه

سیدحسین چی شده ؟

عمه

سیدحسین

شهید شده؟

تا دوساعت دیگه میارنش معراج الشهدا

- یاامام حسین

سیدمحسن میدونه

نه عمه به هیچکس نگفتم

میام دنبالت بریم خونه

سیدمحسن اونجاست

بهش بگیم

به عمه نرجس هم گفتم

- باشه بیا

نشستم روی پله

پاهام بی حس شده بود

قراربود عروسی برادرش بیاد

وای خدایا این چه اومدنی هست آخه

دست زهرا نشست سرشونه

چی شده آجی

چرا گریه میکنی

- آجی زهرا

سیدحسین حسینی

برادرشوهر خواهرم نرجس یادته؟

از بچه های رشته فقه و حقوق

با برادرت دوسته

۱ ماه پیش رفت سوریه

 آره آجی چی شده مگه

- زهرا شهیدشده

وای یاحسین

مرتضی از اونور مادید

سلام چی شده زهرا

خانم چرا گریه میکنه

داداش

سیدحسین حسینی

شهید شده

وای

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 17

راوی نرگــــــس ســــــــادات

واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد

دکتر گفت آقاجون باید شب بمونه بیمارستان

خودآقاجون  گفت که نرگس سادات بمونه

اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم

ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد

بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد

همیشه پیش هم بودیم

بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم

اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم

یه ترم مثل برق باد گذشت

من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم

کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم

بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود

روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت

باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم

سرکلاس حاضر بشید

هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده

خیلی هم مذهبی بود

سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه

مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومدم کلاس

وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه

گفت به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه

تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا به من گذشت

۱۷ فرودین

مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود

هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد

تا استاد وارد شد

رفت سمتش با صدای لوسی گفت

استاد ما ایتالیا بودیم

این سوغاتی هم برای شما آوردم

- ممنون

درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید

مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت بله استاد

راوی نرگس سادات

با تذکر استاد مرعشی به مرجان

تمام سعیش میکرد مقداری پوشش رعایت کنند

وارد سالن دانشگاه شدم

بنر اعتکاف نظرم جذب کرد،

زهرا دیدم که تو سالنه

-سلام آجی خوبی؟

زهرا:ممنون تو خوبی؟

-زهرا تو اعتکاف میری؟

زهرا :آره آجی جان

من و داداشام هرسال میریم

نرگسی میگم توهم بیا بریم

-زهرا باید از مامانم اجازه بگیرم

زهرا:‌من مطمئنم حاج خانم اجازه میده

-آره ولی باز باید بهشون بگم

شماره خونه گرفتم

-سلام عزیزجون

مامان میگم من اسمو اعتکاف بنویسم

عزیز:آره مادر

بنویس دخترم

-ممنون که اجازه دادی

-زهرا

مامانم اجازه داد

زهرا:پس بدو بریم پیش داداشم اسمت ثبت نام کنیم

تق تق

آقای کرمی:بفرمایید

زهرا: داداش

نرگس سادات اومده اعتکاف ثبت نام کنه

آقای کرمی:خوش اومدن

این فرم لطفا پر کنید خانم

همراه با کپی کارت ملی و کپی کارت دانشجویی

آغاز اعتکاف هم که شب ۱۳رجب

ان شاالله با زهراجان میاید

ثبت نام کردم از دفتر خارج شدیم

چندروز دیگه اعتکاف شروع میشد

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 20

نزدیکیم و علاقه ام به حجاب خیلی بیشتر شده بود

حضورم در جاهای مذهبی هم خیلی بیشتر شده بود

امروز قراربود زهرا بیاد خونه ما میگفت باهات یه کاری دارم

که اگه بشنوی خیلی خوشحال میشی

صدای زنگ در بلند شد

این صددرصد زهرا بود

+ سلام خاله خوبید؟

٬٬ممنونم دخترم تو خوبی؟

پدر و مادرت خوبن ؟

برادرات خوبن ؟

+ همه‌خوبن

سلام دارن خدمتون

این نرگس کجاست ؟

- آی آی زهراخانم

غیبت ؟

+ بروبابا کدوم غیبت ؟

- زهرا چیکارم داشتی؟

+ نرگس جان من تو چندماه دنیا اومدی؟

- إه بگو دیگه

+ اووووم

قراره چندتا تیم بسیجی جمع آوری آثار شهدا کارکنند تو دانشگاه

- یخ این کجاش

ذوق مرگی منو داره

من مگه بسیجی ام

+ نه نیستی

اما من میتونم یه همراه باخودم تو این پروژه  داشته باشم

- واقعا

+ آره به جان خودم راست میگم

- وای زهرا عاشقتم

حالا تیم ما چه کسانی هستن

+ من ،تو، داداشم و علی

- علی کیه؟

اون وقت

+ صبوری

نرگس یه چیزی میگم

جیغ جیغ نذاریا

- چی

+ منو‌ علی فرداشب محرم هم میشیم

- چــــــــــــــــــــــــی

الان به من میگی

خرس پشمی براش پرت کردم

بچه پررو بذار من نامزد کنم

اگه بهت گفتم

+ تو نامزد کنی

بخوای نخوای من میفهمم

- یعنی چی؟

- هیچی

از فردا مصاحبه با خانواده شهدای مدافع حرم شروع میشود

اولین مصاحبه ما با خانواده مادرشوهر نرجس شد

قرار براین شد فردا بریم

بسیج دانشگاه ومن باهشون تماس بگیرم

رسیدم دانشگاه رفتم دفتر بسیج خواهران

شماره تماس خونه شهید حسینی

گرفتم

پدرشون برداشت

- الو سلام منزل شهید حسینی

  بله بفرمایید

- ببخشید حاج خانم هستن؟

بله چنددقیقه ای گوشی دستتون

== بله بفرمایید

- سلام خانم حسینی

 خوب هستید ؟

== ممنون ببخشید شما

- نرگس ساداتم خواهر عروستون

== شرمنده نرگس جان نشناختم

واقعا حال روحیم خوب نیست

- بله میدونم

حاج خانم اگه اجازه بدید میخایم با چند رفقای حسین آقا مزاحمتون بشیم

== نرگس جان والا ما تاحال با کسی درمورد حسین صحبت نکردیم

اما شما به خاطر نرجس بیاید عزیزم

- ممنونم حاج خانم

پس اگه اجازه بدید ما فرداساعت ۶ غروب مزاحمتون بشیم

== مراحم هستید

تشریف بیارید

- ممنونم

: نرگس سادات چی شد

- برای فردا ساعت ۶ هماهنگ کردم

*احسنتم خواهر

-زهرا ولی جای من تو تیم شما نیست

برادر و همسرتو هستن

من به اونا نامحرمم 

چیکارمیکنم

توی  این تیم

*نرگس سادات تو مگه از برادرمن چیزی دیدی که اینجوری میگی

- این چه حرفیه

من پسری به چشم پاکی برادرت ندیدم

اما مطمئنم حضورم هم باعث آزار خودم هم اون بنده خداست

* نرگس آجی این راهو خود شهدا سرراهت گذاشتن

- خداکنه حرف تو باشه

* نرگس سادات بریم مزارشهدا

توسل کن به خودشون

من مطمئنم خودشون میگن حرف منه یانه

- باشه بریم

وارد مزارشهدا شدیم

رفتیم سر مزار یکی از شهدای مدافع حرم

*نرگس آجی من میرم سرمزارشهیدم

توام حرفات بزن

- باشه آجی

زهرا ازم دور شد

شیشه گلاب ریختم رو مزارشهید

با دستم مزارش لمس میکردم

من تازه قدم به راهتون گذاشتم

چطوری تو یه تیم نامحرم هست کارکنم ؟

نکنه بجای ثواب گناه کنم

شب بعداز خوندن نماز مغرب راهی خونه شدیم

چشمام قرمز قرمز بود

- سلام عزیزجون حالم خوب نیست میرم بخابم

خاهشا کسی نیاد سراغم

چشمام بستم

خواب دیدم

 تو مزارشهدا دارم راه میرم

یهو از مزارشهدا تو یه منطقه جنگی حاضر شدم

شهید ململی صدام کرد

خانم

این اسامی ثبت کنید تو این دفتر

پرونده هاشون که کامل شد

بدید امضاش کنم

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


داستان مدافعان حرم قسمت 23

شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای

غمناک ترین قسمت حضورمون تو‌ نیروگاه

حضور درسایت شهید روشن

روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم

لب پل نشسته بودم

زهرا و همسرش داشتن تو زاینده رود قایق سواری میکردن

استاد مرعشی اومد با فاصله نیم متری کنارم نشست

خانم میخاستم حرفمو بزنم

یهو صدای مرتضی مانع از ادامه حرف شد

مرتضی : استاد میاید بریم قایق سواری

استاد : گویا این خواهر و برادر نمیخان من حرف بزنم

فعلا بااجازه

- بفرمایید

اردو تموم شد ما برگشتیم خونه

سه روز از عروسی بچه ها میگذره و هرکدوم رفتن سر خونه و زندگی خودشون

امروز بعداز ظهر با استاد مرعشی کلاس داریم

وارد کلاس شدیم

استاد جلوتراز ما سرکلاس حاضرشده بودن

تااومدم بشینم

خانم لطفا بعداز کلاس تنها در کلاس بمونید

باشما یه کار شخصی دارم

- بله چشم استاد

کلاس تموم شد

همه بچه ها از کلاس خارج شدن

منو استاد تنهایی تو کلاس موندیم

استاد رفتن سمت در کلاس

ودر باز گذاشتن

خانم حقیقتا این حرف خیلی وقته میخام بهتون بگم

تو اردو هم که بارها نیت کردم بهتون بگم

اما خانم کرمی و برادرشون مانع شدن

- بله حق باشماست من الان در خدمتم

بعداز ده دقیقه با تامل و خجالت گفت

میخاستم اگه اجازه بدید م برای امر خیر مزاحمتون بشیم

- استاد حقیقتا اصلا انتظار این حرف نداشتم

اجازه بدید من فکر کنم

بله حتما

رفتم سلف تا زهرا خداحافظی کنم برم خونه

باید با آقاجون م کنم

تا وارد سلف شدم زهرا اومد سمتم

زهرا: استاد چیکارت داشت نرگس سادات!

- ازم خواستگاری کرد

زهرا : چییییییییی

- إه چه خبرته سلف گذاشتی رو سرت

زهرا : تو جوابت چیه ؟

- پسر خوبیه

شاید جواب مثبت دادم

زهرا: نرگس سادات توروخدا درست تصمیم بگیر

تو کیسای مذهبی تر از استاد مرعشی هم داری

- زهرا باز گنگ داری حرف میزنیا

من برم خونه باید با آقاجونم حرف بزنم

فعلا یاعلی

وارد خونه شدم

عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری

رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی

روم نمیشود به آقاجون بگم

آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟

- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم

آقاجون : باشه بابا بریم حیاط 

رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید

آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه

چی شده باباجان

- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید

آقاجون - چشم بابا

بگو چی شده

- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد

آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم

وقتی یه دختر بزرگ میشه

هزارتا خواستگار داره

توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده

اما نرگس سادات

تا نگفتی بله

من پشتم

اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی

- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم

آقاجون : آره بابا برو

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


http://uupload.ir/files/uyyw_%D8%AE%D8%AF%D9%85%D8%AA_%D8%A8%D9%87_%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85.jpg

خدمت به مردم

شهید محمدعلی رجایی

آقا تولدت مبارک

روی دستش " پسرش " رفت ولی " قولش نَه "

نیزه ها تا " جگرش "رفت ولی " قولش نَه "

این چه خورشید غریبی است که با حال نزار

پای " نعش قمرش " رفت ولی " قولش نَه "

شیر مردی که در آن واقعه " هفتاد و دو " بار

دست غم بر " کمرش " رفت ولی " قولش نَه "

هر کجا مینگری  " نام حسین است و حسین "

ای دمش گرم " سرش " رفت ولی " قولش نَه "

اَلسَّلامُ عَلَیْک یا اَباعَبْدِاللهِ الحُسَین(ع)

ولادت با سعادت امام حسین(ع)

بر شما  مبارک باد


داستان مدافعان حرم قسمت 25

آخرای تابستان بود

همه جمع شده بودن خونه ما

پدرشوهر و مادرشوهر نرجس سادات

و خانواده همسرسیدهادی

جمع شده بودیم تا تاریخ عروسی بچه ها مشخص کنیم

قرارشد عروسی سیدهادی عرفه باشه

عروسی نرجس سادات عید غدیر

بدون مولودی

تقریبا دوهفته ای تا شروع ترم سوم مونده بود

این دوهفته من با دخترا شدیدا مشغول بودیم

آرایشگاه مزون و

قراربود نرجس سادات و سیدمحسن بعداز عروسی برن قم ساکن بشن

چون دیگه درس سطح ۱ سیدمحسن تموم شده بود

برای سطح ۲ گویا حوزه قم غنی تراز منابع فقهی بود

سیدهادی اینا هم میرفتن کرمانشاه چون هادی از طرف سپاه منتقل شده بود کرمانشاه

ترم سوم دانشگاه شروع شد

برای منم یه شروع نو بود

فردا از صبح تاشب کلاس دارم

اتفاقا با استاد مرعشی هم کلاس دارم

قراربراین شد من کارت دعوت استادمرعشی و زهرا اینا برم

سیدهادی استاد دعوت کرده بود

آقاجون هم حاج کمیل را

قراربود من کارت ببرم بدم به زهرا

کلاس صبحمون تموم شده تو سلف نشسته بودیم

زهرا داشت با لب تاپش کار میکرد

منم دارم  به حرفاش گوش میدم

توهمین حین مرتضی و صبوری اومدن میز بغل دستی ما نشستن

یهو یاد کارت عروسی افتادم

- راستی زهرا برات کارت عروسی آوردم

دیدم صداش بغض  آلودشد

*نرگس عروس شدی؟

- توروخدا کم خوشحال شو زهرا

* جان زهرا بگو کارت عروسی

کیه ؟

- مال نرجس

چرا ناراحتی شدی؟

* هچی چیزه

- چیزه چیه ؟

آخه

درست حرف بزن منم بفهمم

با یه نگاه خشم آلود به برادرش گفت :

اونیکه باید بگه که ساکته فعلا

- والا من که نمیفهمم تو چی میگی 

دارم میرم نماز میای؟

*تو برو منم تا یه ربع دیگه میام

-؛باشه

#راوی مرتضــــی

نرگس سادات که از سلف خارج شد زهراخواهرم به سمتم اومد

معلوم بود خیلی داره خودش کنترل میکنه تا داد نزنه

نشست کنار علی

و کارت گرفت سمتم

زهرا: بفرما آقامرتضی

اگه الان کارت عروسی خودش بود

چیکار میخاستی  بکنی برادرمن

دستم بردم وسط موهام

با ناراحتی گفتم :

چیکارکنم آخه زهرا

زهرا : چیکارکنی ؟

هیچی بشین تا یکی دیگه بیاد دستشو بگیره بره

+ نگو خدانکنه

زهرا درد من فقط مطرح کردن خواستگاری با نرگس سادات نیست

زهرا: پس چیه؟

+ میترسم

میترسم

نرگس سادات بین منو استاد مرعشی

استاد مرعشی انتخاب کنه

زهرا: استادمرعشی؟

+ یعنی تا حالا متوجه نگاه های استاد به نرگس سادات نشدی

زهرا: نه یعنی میگی استادمرعشی هم از نرگس سادات خوشش میاد؟

+ آره من مطمئنم

زهرا: آهان یعنی تو نری خواستگاری نرگس سادات

استاد مرعشی هم به خاطر تو حرفی نمیزنه

انقدر حرف دلت نزن تا دست تو  دست یکی دیگه بیاد جلوی چشمات بشینه

+چیکارکنم آخه خواهرمن

زهرا: هیچی بشین تا کارت عروسیش برسه دستت .

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره

عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا  کند ، همه کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره

ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه: صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست

مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند

و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم، اینها را هم میشود خورد

این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی(ره)

یه روز یه ترکـــه میره جبهه، بعد از یه مدت فرمانده میشه

یه روز بهش میگن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش

جواب میده کدوم داداشم؟ اینجا همه داداش من هستن

اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد

اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری

به یه ترکه گفتند کتابی بنویس

ترکه برای تالیف آن کتاب حدود چهل سال تحقیق و مطالعه کرد

و بیش از ده هزار کتاب را تمام خواند و به حدود صد هزار کتاب، مراجعه مکرر داشت

او برای یافتن منابع و کاوش در کتاب خانه های هند، ترکیه، ایران، عراق و .

سفرهای متعدد انجام داد و بالاخره یک کتاب یازده جلدی نوشت

این ترکه کسی نبود جز علامه امینی و اون کتاب نفیس "الغدیر" بود

از این به بعد قبل جک تعریف کردن حواسمون باشه چه کسانی رو به سخره میگیریم

یه لره میشه احسان کامرانی استاد دانشگاه هاروارد و مخترع قرنیه مصنوعی چشم

یه لره میشه شهید بهنام محمدی. اولین نوجوان 13 ساله شهید راه وطن

یه لره میشه حسین پناهی که یادش در خاطره ایرانیان زنده میمونه

یه لره هم میشه دکتر ملک حسینی تنها پزشک پیوند کبد در آسیا

یه لره میشه سردار بی بی مریم بختیاری فرمانده سپاه بختیاری

یه لره میشه بانو قدم خیر رهبر مبارزان عشایر در مقابل انگلیس

یه لره میشه پرفسور موسیوند و قلب مصنوعی رو اختراع میکنه

یه لره میشه آیت الله العظمی بروجردی مرجع بزرگ شیعیان

یه لره میشه پرفسور کرم زاده استاد جهانی ریاضی

یه لره میشه پرفسور ماهر مغز سوم فیزیک جهان

یه لره میشه سردار اسعد بختیاری فاتح تهران

یه لره میشه مهرداد اوستا نویسنده و شاعر

یه لره میشه اریوبرزن فرمانده ارتش داریوش

یه لره میشه دکتر عبدالحسین زرین کوب

یه لره میشه پرفسور جعفر شهیدی

یه لره میشه قیصر امین پور

یه لر ه میشه کریم خان زند

یه لره میشه باباطاهر

 یه لره میشه علی مردان خان که به ارتش رضا خان میگه

هر عقابی بخواهد از آسمان این کشور عبور کند باید پرهایش را باج بدهد

و،،

یه روزی یه ترکه، یه عربه، یه قزوینیه، یه آبادانیه، یه اصفهانیه، یه شمالیه، یه شیرازیه، بوشهریه و .

مثل مرد جلوی دشمن وایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمون نکنه

 لره.شهید محمد بروجردی بود

ترکه شهید مهدی باکری بود

عربه. شهید علی هاشمی بود

قزوینیه شهید عباس بابایی بود

آبادانیه شهید طاهری بود

اصفهانیه شهید ابراهیم همت بود

شمالیه شهید شیرودی بود

شیرازیه شهید عباس دوران بود

خواهشاً در هر گروهی هستید کپی کنید تا مانع گذاشتن جوکهای قومیتی بشوید.

 


ای شهید .

چشمانت را ببند !!!

تا این روزها را نبینی .

روزهایی که ما چشم هایمان را بسته ایم .!

و روی خون شما پا میگذاریم.

چشمانت را ببند . ای شهید .!!!

تا قلبت داغدار خون دوستانت نشود .

خون های پــاکی که امروز مدعیان زیر پا گذاشته اند.

چشمانت را باز نکن .

تو اگر نبینی این جماعت راحت ترند!

دلم برای دل تو میسوزد .!!!

جوانی ات را برای چه کسی به خون نشاندی!؟!

می دانم با خدا معامله کردی . اما.!!! چشمانت را ببند .

آی ای انســــان به کجا چنین شتابان؟؟!

کاش کمے به خود بیاییم.

برای شادی روح شهدا  صلوات

ویشکائی(حسین)


http://uupload.ir/files/vuhj_%D9%87%D8%B1_%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%80%DB%81.jpg

هر هفتـہ مےرفت جمڪران، یڪ سفر باهم رفتیم، شب جمعہ بود و شب شهادت حضرت زهرا (س)، اول رفتیم تهران، روضه ی بیت رهبری، توی صف ورودی گفت: میای برای آقا نامه بنویسیم؟ گفتم: چرا که نه! خب حالا چے بنویسیم؟ بنویس: آقا دعا کنید شهیــد بشیم.

در آخرین پیامش برایم نوشت:

سلام داداش، خوبی بدی دیدی حلال کن، ان شاءالله امروز عازمم، دعا کن روسفید بشم، بهش زنگ زدم پرسیدم: ڪی برمیگردی؟ خیلی جدی گفت: ان شاءالله دیگه برنمیگردم.

شهید محسن‌ حججی

راوی: دوست شهید

khadem_shohda

جمعیت رهروان امربه معروف ونهی ازمنکر


از ما کهنه سربازان خمینی برای نسلهای آینده

سلام

اگر :

اگر دوباره جنگی  آمد

و تو را دعوت به نبرد کردند

میدانی چه بگویی؟

آری از قول ما کهنه سربازها بگو

به خدا ما دنبال جنگ نرفته بودیم

او آمد بی‌هیچ استدلالی و منطقی

ما ابتدا می‌جنگیدیم که کشته نشویم

اما بعد جنگ یادمان داد بکشیم تا کشته نشویم

عده‌ای از ما رنگ رزمندگی گرفتند

و عده‌ای هم رنگ رزمندگی به خود پاشیدند

تعدادی جبهه نیامده راوی جنگ شدند

و عده‌ای شهید شدند تا آینده زنده بماند

اما نه آینده‌ای به این شکل

راستی ما باید چه می‌کردیم؟

عده‌ای آمده بودند تا آدم حسابی شوند

عده‌ای آمدند تا بی‌پیکر شوند

و عده‌ای نیز پیکر تراش!

در جبهه حس عاشقی و معشوقی جریان داشت

و ما جز جنگیدن چاره‌ای نداشتیم

آیا میتوانستیم دفاع از کشور ومردم را رها کنیم

و گورمان را گم می‌کردیم و برمی‌گشتیم شهرهایمان !؟؟؟؟

و غافله‌ی نفت می‌شدیم؟

یا دکل ساخته نشده اما فایناس شده با دلار نفت در عالم تحریمی آلوده؟؟؟؟

ما هم ، آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم،

اما جنگ ۸ سال نزدیکتر از آینده بود،

جان عزیز بود

ولی پای عشق هم در کار بود

در جبهه‌ها رقص مستانه‌ی شهدا غوغامی‌کرد

و ما چه باید میکردیم؟

آیا نباید یوسف می‌شدیم؟

و بر روی مین ، میرقصیدیم؟

و میخانه‌ی فکه را رونق می‌دادیم؟

و دروازه‌‌ی خرمشهر را آذین نمی‌کردیم؟

باور کنید ، ای نسل‌های بعد.

ما جوانِ جوان رفتیم ، پیرِ پیر برگشتیم!

حال شما بگوئید ما چه باید میکردیم؟

می‌گریختیم که کوفی مسلک شویم؟

که اعتقاداتمان به نرخ دلار و سکه حراج نشود؟

که نام لشکرمان را بر پیشانی بانکی رباخوار ،  ننویسند؟

ما باید چه خاکی بر سرمان می‌کردیم

که امروز سرکوفت نشنویم!؟؟؟؟

بله ، ای نسل‌های آینده ، قرارمان این نبود

راستی اگر دوباره جنگی آمد

و شما را دعوت به جنگ کردند!

از قول ما بگوئید :

رزمندگان ، به بعد از جنگ هم بیاندیشید!

وقتی ارزش‌ها را در خاکریزها جا گذاشتیم

و ارزشهاعوض شد ، عوضی‌ها ارزشمند شدند!

امروز خوب بنگرید ،چگونه ما را غریبه می‌پندارند!

باور کنید ،

آنروزها ما قطار قطار میرفتیم

، واگن واگن بر می گشتیم،

راست قامت میرفتیم ،

کمر خمیده بر می‌گشتیم

دسته دسته می رفتیم

و تنهای تنها بر می‌گشتیم!

بی‌هیچ استقبال و جشن و سروری

فقط آغوش گرم مادری چشم انتظار.

و دیگر هیچ.!

اما ایستادیم

شاید به پرسید پس ما چه مرگمان بود؟

باور کنید ما هم دل داشتیم،

فرزند و عیال و خانمان ‌داشتیم

اما.

با دل رفتیم ، بی‌دل برگشتیم،

با یار رفتیم ، با بار بر گشتیم،

با پا رفتیم ، با عصا بر گشتیم،

باعزم رفتیم ، با زخم برگشتیم،

پر شور رفتیم ، با شعور برگشتیم!

ما اکنون پریشانیم ، اما پشیمان نیستیم!

ما همان کهنه سربازان پیاده‌ایم که سواری نیاموخته‌ایم

ما به وسوسه‌ی قدرت نرفته بودیم!

می‌دانید تعداد ما در ۸ سال جنگ چند نفر بود؟

۳/۵ درصد از جمعیت ایران

اما مردانگی را تنها نگذاشتیم

ما غارت را آموزش ندیده بودیم

رفتیم و غیرت را تجربه کردیم

اکنون نیز فریاد می‌زنیم که اینان از ما نیستند

این حرامیان غافله‌ی اختلاس‌ از ما نیستند.

گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریده‌اند

باور کنید این خرافات خوارج ‌‌‌پسند ، وصله ی مرام ما نیست

ما نه اسب امام زمان دیدیم‌ و نه بی ذکر حسین جنگیدیم.

لیکن ما استخوان در ‌گلو ، از امروز شرمنده‌ایم

با صورتی سرخ و دستانی که در فکه جا مانده است!

اکنون شما بگوئید ، ما اگر نمی‌رفتیم چه باید می‌کردیم ؟

با دشمنی که به امتداد قادسیه آمده برای هلاک مردم و دین و میهنمان

ما را بهتر قضاوت  نمائید

جز اندکی از ما که آلوده شدند و شرافت خود را فروختند.

درود به روان پاک شهیدان راه حق و آزادی

جامانده از قافله شهیدان


ساعت 4 صبح روز سوم شهریورماه سال 1320 به سرجوخه ملک محمدی در پاسگاه مرزبانی جلفا در آذربایجان‌شرقی خبر می‌دهند لشکری عظیم از ارتش سرخ شوروی بسوی مرز می‌آید و قصد دارد از پل آهنی» گذشته و وارد کشور شود. سرجوخه خبر را به تبریز مخابره می‌کند و از آنجا هم به تهران. از پایتخت دستور می‌آید که پادگان را تخلیه کنید و بدون هیچ مقاومتی اجازه ورود ارتش شوروی را بدهید. سرجوخه جسور خطاب به سربازانش می‌گوید: هرکسی می‌خواهد، برگردد. من اینجا می‌مانم. می‌خواهم از کشور مقابل اجنبی‌ها دفاع کنم.» ملک محمدی همراه با سرباز عبدالله شهریاری، سیدمحمد رایی هاشمی و سرباز دیگری هم قسم می‌شوند و می‌مانند.

هنگامی که نخستین نفربر شوروی قصد عبور از پل آهنی را دارد سرباز شهریاری بسوی راننده آن شلیک می‌کند و سرباز روس را از پای درمی‌آورد. درگیری سنگینی بین نیروهای کاملاً مسلح ارتش شوروی و سرجوخه و 3 سربازش در می‌گیرد. این درگیری به گفته شاهدان ماجرا که مشروح آن در اسناد آکادمی نظامی روسیه هم موجود است 48 ساعت به طول می‌انجامد و در نهایت سرجوخه محمدی همراه با دو سرباز دیگرش عبدالله شهریاری و سید محمد رایی هاشمی زیر آتش شدید توپخانه لشکر 47 شوروی به شهادت می‌رسند. نفر چهارم برای رساندن خبر ورود لشکر 47 به دستور سرجوخه ملک محمدی ساعتی پیش از شهادت همرزمانش بسوی تبریز رفته بود.

سرلشکر نوویکف، فرمانده لشکر 47 شوروی وقتی متوجه می‌شود که سربازان ایرانی کشته شده‌اند از پل آهنی عبور می‌کند و وارد خاک کشور می‌شود. او وقتی فهمید 48 ساعت است که تنها با 3 سرباز جنگیده، به نشانه احترام یکی از درجه‌هایش را از روی دوشش باز کرد و روی سینه سرجوخه محمدی گذاشت و از چوپانی خواست 3 سرباز شجاع را به شیوه مسلمانان کنار پل آهنی دفن کند. تدفین این 3 سرباز به‌خاطر وطن‌پرستی‌شان با تشریفات نظامی از سوی لشکر 47 ارتش دشمن صورت گرفت.بر روی سنگ آرامگاه هر سه نوشته شده است : آرامگاه ژاندارم شهید .، که در شهریور ماه ۱۳۲۰ در راه انجام وظیفه در مقابل مهاجمین ایستادگی و به شهادت رسیده است.

درسال ۱۳۷۵ هجری شمسی آرامگاه این مرزبانان بازسازی شد و هر هفته مراسم ادای احترام توسط نیروی مرزبانی ناجا بر سر مزار این مرزبانان انجام می شود.(روحشان قرین رحمت الهی باد)آمین

جمعیت رهروان امربه معروف ونهی ازمنکر


جانباز قطع نخاع گردن که باشی

دوپایت در خاک جبهه جا مانده باشد

سرطان هم که داشته باشی

به علت نارسایی کلیه دیالیز هم که بشوی

زخم بستر هم که داشته باشی

هر روز شهیدی و

شهدا غبطه تو را خواهند خورد

و وای بر ما و کسانی که از تو غافل شدند

خدایا ما را شرمنده قهرمانانمان نکن.

سید حسین آملی بعد از سی و سه سال را به سینه خوابیدن بر روی تخت، آسمانی شد.

سیدجان شهادتت مبارک

Habiliyan

هابیلیان(پاسخی به کانال های ضد دین)]


شهیدی که از سر بریده اش صدا بلند شد: السلام علیک یا اباعبدالله»

امام جماعت واحد تعاون لشگر ۲۷ رسول (ص) بود بهش می‌گفتند حاج آقا آقاخانی

روحیه عجیبی داشت زیر آتیش سنگین عراق در #شلمچه شهدارو منتقل می‌کرد عقب توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش را جدا کرد من چند قدمیش بودم هنوز تنم‌ می‌لرزه وقتی‌ یادم‌ میاد از سر بریده اش صدا بلند شد: السلام علیک یااباعبدالله»

فرازی از وصیت نامه شهید:

"خدایا من شنیدم که امام حسین(ع) سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده، من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمی‌دانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین(ع) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشد.

@Habiliyan(پاسخی به کانال های ضد دین)]


http://uupload.ir/files/gf_%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D9%85%D8%AC%DB%8C%D8%AF.jpg

داستان مجید را بسیاری با مجید سوزوکی» اخراجی‌ها مقایسه کرده‌اند.

پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یک‌باره متحول می‌شود؛

اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوکی نیست: بااینکه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد؛

برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را  کار و ماشین تا محله‌ای که روی حرف مجید حرف نمی‌زد را رها کرد و رفت.

مجید سوزوکی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و گیری دم در پارک بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است.

برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها کرد و رفت.»

[هابیلیان(پاسخی به کانال های ضد دین)]

Habiliyan


http://uupload.ir/files/yiwq_%D8%AF%D9%84%D9%85_%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87.jpg

دلم گرفته از این شبها

دلم تنگ است

میان ما و شهیدم هزار فرسنگ است

شکسته بال وپرمـ

خسته ام ، شهیدِ_من

هزار عرصه برای پریدنم تنگ است

چه خبر از آسمان

چه خبر از حرم

مرا به سوریه ی پاک

عشق مهمان کن

در این زمانه فقط عشق

پاک وبی رنگ است

شهید_عباس_آسمیه

شبتون_شهدایی


به نظرشما کدام شهید، انسان را متحول می کند؟

انتخابخیلی سخته،درسته.؟

شهیدی که نشانی قبر خود را داد

**شهید حمید (حسین) عرب نژاد*

شهیدی که قرضهای شخص بدهکاری  را بدون آنکه فرد بدهکار بداند پرداخت کرد.

شهید سید مرتضی دادگر درمزاری

شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت

*شهید محمدرضا شفیعی*

شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت

شهید محمود رضا ساعتیان

شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند

*شهید عباس صابری*

شهیدی که روز تولدش شهید شد

*شهید سید مجتبی علمدار*

شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد

*شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی*

شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید

*شهید علیرضا حقیقت*

شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست

*شهید نادر مهدوی*

شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است

*شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله*

شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود

شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد

شهیدی که بعد از ده سال قبرش را نبش و تعمیر نموده  و دیدند که بدنش کاملا" سالم و حتی خون تازه از آن می آید !

*شهید عبدالنبی یحیایی اهل* شهر تنگ ارم دشتستان.

شهیدی که سید حسن نصرالله سخنرانی خود را به نام او نامگذاری کرد

*شهید احمد علی یحیی*

شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد

*شهید سیداحمد پلارک*

شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت

*شهید رجبعلی غلامی از افغانستان*

شهیدی که سر بی تنش سخن گفت

*شهید علی اکبر دهقان*

شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد

*شهید بروجعلی شکری*

شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود

*شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز*

شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید

*شهید مهدی خندان*

شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" به شهادت رسید و ایرانی بودنش محرز شد

از شهدای گمنام هستند

شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود

ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند

شهیدی که بحرمت مادرش در قبر خندید

*شهید حاج اکبر صادقی*

شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی

*شهید حاج علی محمدی پور*

 فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان .

شهیدی که باصلابت واستوارومقاوم مانندمولایش امام حسین(ع)سرش راداعشی های خبیث مظلومانه ازتن جداکردند  *شهید محسن حججی*

و چه بسیارند

* نثار ارواح طیبه شهدا صلوات*

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

آری بخونید و لذت ببرید که ما اکنون به حرمت خون چه شهیدانی داریم نفس می کشیم و احساس امنیت و آرامش می کنیم.

 


دامادِ رمضان

دختر_امام: مادرجان شنیدم عروسی شما در ماه مبارک رمضان بود، در حالی‌ ‌که رسم نیست در ماه رمضان ازدواج کنند. چرا؟

همسر_امام: چون درسها تعطیل بود. 

یعنی حضرت_امام تا این حد به درس مقیّد بودند که حتی برای‌ ‌ازدواجشان حاضر به تعطیل کردن درس نبودند؟

بله آقا به درسشان مقید بودند. می‌گفتند چون درسها تعطیل است.‌ ‌(وقت برای ازدواج مناسب است.)‌

برداشت‌هایی از سیره امام خمینی، ج۲، ص۳۳۰.

rasanews_agency


http://uupload.ir/files/hq1_%E2%80%8C%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%DB%8C%D9%87_%D8%AC%D9%85%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

‌حسینیه جماران، نقطه سازنده تاریخ انقلاب در دوران حضرت امام خمینی (ره)

حضرت آیت الله ‌ای، رهبر انقلاب اسلامی: حسینیه جماران، نقطه‌ای است که همواره سازنده تاریخ انقلاب ما در طول ۱۰ سال [حیات امام رحمه‌الله] بوده است. در این نقطه و در زیر همین جایگاه مقدس و متبرک بوده که ما توانسته‌ایم در طول این ۱۰ سال، تجربه‌های دشوار را از سر بگذرانیم و مقاطع حساس را در زندگی انقلابی خود شروع کنیم و درس‌های سازنده را از امام و معلم و مرادمان بگیریم. خلاصه این که ملت ایران، در این نقطه حرکت‌ها را آغاز کرده، در مشکلات به این نقطه پناه آورده و از این نقطه، مقاطع حساس را آغاز کرده است. ۱۳۶۸/۰۵/۱۲

YjcNewsChannel


دلیل تعظیم برخی مسئولین در مقابل آمریکا

امام خمینی:

اگر بخواهید بی خوف و هراس در مقابل باطل بایستید و از حق دفاع کنید و ابرقدرتان و سلاح های پیشرفته آنان و شیاطین و توطئه های آنان در روح شما اثر نگذارد و شما را از میدان به در نکند خود را به ساده زیستن عادت دهید و از تعلق قلب به مال و منال و جاه و مقام بپرهیزید.

مردان بزرگ که خدمت های بزرگ برای ملت های خود کرده اند اکثر ساده زیست و بی علاقه به زخارف دنیا بوده اند.

امام خمینی(ره)

(صحیفه نور،جلد 19،صفحه 11)

جمعیت رهروان امر به معروف ونهی ازمنکراستان خراسان رضوی


http://uupload.ir/files/tk49_%D9%85%D9%88%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA_%D8%B9%DA%A9%D8%B3.jpg

موقعیت عکس:اول جاده بانه به سردشت

زمان : اسفند ماه سال ۱۳۶۰

از سمت چپ:

نفراول : شهید محمود کاوه

نفر دوم:؟

نفر سوم:؟

نفر چهارم:شهید بروجردی ، پشت فرمان جیپ

نفر بعد :برادر رهبر ،مسعول تبلیغات سپاه بانه

نفر بعد:شهید ناصر کاظمی

نفر نشسته جلو شهید کاظمی:شهید طیاره فرمانده سپاه سقز

وکنار شهید طیاره: شهید امیر ملکی،جانشین فرمانده عملیات سپاه بانه

و دو نفر ایستاده سمت راست:؟

توضیح :جمع حاضرین در این عکس فرماندهان عملیات آزاد سازی جاده بانه به سردشت میباشند ، قبل از تشکیل تیپ ویژه شهدا

جمعیت رهروان امر به معروف ونهی ازمنکراستان خراسان رضوی


غزلی از امام خمینی(ره):

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم

چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و انا الحق بزدم

همچو منصور خریدار سر دار شدم

غم دلدار فکنده است به جانم، شررى

که به جان آمدم و شهره بازار شدم

درِ میخانه گشایید به‌رویم، شب و روز

که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم

جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم

خرقه پیر خراباتى و هشیار شدم

واعظ شهر که از پند خود آزارم داد

از دم رند مى‌آلوده مددکار شدم

بگذارید که از بتکده یادى بکنم

من که با دست بت میکده بیدار شدم»

غزل مقام معظم رهبری در پاسخ به غزل حضرت امام(ره):

تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی

تو طبیب همه‌ای از چه تو بیمار شدی

تو که فارغ شده بودی ز همه کان و مکان

دار منصور بریدی همه تن‌دار شدی

عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر

ای که در قول و عمل شهره بازار شدی

مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی

وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی

خرقه پیر خراباتی ما سیره توست

امت از گفته دربار تو هشیار شدی

واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی

دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی

یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم

ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی»


http://uupload.ir/files/3myp_%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%85.jpg

برگزاری مراسم سی امین سالگرد بزرگداشت امام خمینی(ره) در حرم مطهر امام راحل با سخنرانی رهبر معظم انقلاب

شروع مراسم :

عصر سه شنبه ۱۴ خرداد رأس ساعت ۱۸ با قرائت قرآن کریم و برنامه عزاداری و سپس  بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله ای

TasnimNews


اباء از تشخص

خاطره آیت الله سبحانی از امام_خمینی:

هنگامى که درس ایشان به مسجد سلماسى منتقل شد مسجد روى آب انبار ساخته شده و سطح مسجد زیلو داشت.

طبعاً نشستن بر روى زیلو براى افراد مسن گوارا نبود، اینجانب از خانه خود پتویى آورده و در جایگاه ایشان قرار دادم. ایشان پس از ورود و آگاهى، روى پتو نشست و تدریس کرد.

پس از درس به اینجانب فرمودند امروز من روى پتو نشستم ولى دیگر اینکار را انجام نده.

rasanews_agency


سی امین سالگرد امام راحل بر همه دوستان ولایی تسلیت باد.

غصه داریم با غم و شور حسینی

در عزای سخت و جانسوز خمینی

وامصیبت.

عاشقانش با دلی زار و پریشان

دیده گریان در غم پیر جماران

وامصیبت.

تا قیامت دل به غم آکنده باشد

داغ او در قلب یاران زنده باشد

وامصیبت.

در عزایش گوییا دارد زِ ماتم

ماه خرداد رنگ و بویی از محرّم

وامصیبت.

راه او بر ما رَهِ خیر و سعادت

رهسپاریم با ولایت تا شهادت

وامصیبت.

ما گرفتیم از خمینی درس ایمان

جانفداییم در رَهِ اسلام و قرآن

وامصیبت.

چون شهیدان رَهرو راهِ ولاییم

زائرانِ آن شهید کربلاییم

ای حسین جان.

آن شهیدی که به راهِ دین فدا شد

تشنه لب سر از تنِ پاکش جدا شد

ای حسین جان.

شور هَیهات مِنّه الذلّة بر لب او

صوت حیدر در صدای زینب او

ای حسین جان.

آن شهیدی که قَدرش گشته گمنام

خون پاکش زنده کرده دین اسلام

ای حسین جان.

 

امیر عباسی


http://uupload.ir/files/pkyg_%D8%A7%DA%AF%D8%B1_%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

امام خمینی یک حقیقت همیشه زنده تاریخ است. مقام معظم رهبری سالروز ارتحال ملکوتی حضرت امام خمینی (ره) بنیانگذارجمهوری اسلامی ایران و همچنین قیام خونین ۱۵ خرداد را به مقام معظم رهبری و ملت شریف ایران اسلامی تسلیت عرض می نماییم.

هیئت_و_موکب_خدام_الحسین_(ع )


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مَه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حِرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کِاِی دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت.

"ایلچی"


http://uupload.ir/files/hcmw_%D8%A7%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85_%D9%85%D9%85%D9%86%D9%88%D8%B9%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%87%D8%A7.jpg

اعلام ممنوعیت‌ها و محدودیت‌های ترافیکی تردد وسایل نقلیه در اطراف حرم امام خمینی(ره)

پلیس راهور ناجا برای برگزاری سی‌امین مراسم بزرگداشت ارتحال امام خمینی (ره) تمهیدات و محدودیت‌های ترافیکی ویژه‌ای را در نظر گرفته است.

https://www.yjc.ir/00TBhf

YjcNewsChannel


http://uupload.ir/files/j6zm_%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86.jpg

فرزندان روح‌الله

حضرت آیت‌الله ‌ای: معجزه‌ی انقلاب این است که بعد از چهل سال شما می‌بینید جوان مؤمن مسلمان که نه امام را دیده است، نه انقلاب را دیده است، نه دوران دفاع مقدّس را دیده است، امّا امروز با روحیه‌ی انقلابی، مثل همان جوانِ اوّلِ انقلاب میرود وسط میدان و با علاقه، با احساس مسئولیّت، با شجاعت تمام در مقابل دشمن می‌ایستد.» ۹۷/۹/۲۱

YjcNewsChannel


http://uupload.ir/files/5duj_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D9%84%DB%8C_%DA%A9%D9%84%DB%8C.jpg

محمد علی کلی: من تصویری از امام خمینی را در تلویزیون لبنان دیدم و آن هنگام احساس می‌کردم قوی‌ترین مرد جهان هستم و هیچ رقیبی را برای خود نمی‌شناختم اما با دیدن چهره امام خمینی خود را مقابل ایشان چون پر کاهی مقابل کوهی یافتم

Habiliyan


http://uupload.ir/files/p26t_%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7_%D8%B3%D8%B1%D9%85%D8%A7%DB%8C%D9%87.jpg

شهدا سرمایه جان خویشتن را به بهای اندک نفروختند و ملعبه زخارف زودگذر دنیا و متعلقات آن نشدند  و فرزندان شاهد گواهان صادق و یادگاران عزمها و اراده های استوار و آهنینِ نمونه ترین بندگان مخلص حقند که مراتب انقیاد و تعبد خویش را به درگاه اقدس حق تعالی با نثار خون و جان به اثبات رسانیدند.

امروز و در آغاز دهه پنجم انقلاب ، و در مواجهه با پیچیده ترین نقشه های شوم استعمار ، عَلَم شهدا توسط یادگاران شهدا و تحت فرماندهی زعیم مستضعفان عالم حضرت آیت الله ای   عزتمندانه برافراشته خواهد شد.

دولت_جوان_حزب_الهی

[خبرگزاری فارس مازندران]


http://uupload.ir/files/mnll_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%AF.jpg

شهید عبدالحمید دیالمه :

مطمئن باشیم در هر شغلی که هستیم اگر ذره ای عدم_خلوص در ما باشد ، امروز سقوط نکنیم ، فردا سقوط میکنیم.

فردا نباشد پس فردا سقوط میکنیم ؛ چون انقلاب، هر زمان یک موج می زند و یک مشت زباله را بیرون می ریزد.

رویشها_و_ریزشها

یَدُاللّٰهَ فَوْقَ اَیْد ِیْهِم


http://uupload.ir/files/95gl_%D8%B9%D9%83%D8%B3%DB%8C_%D8%A8%D8%B3%D9%8A%D8%A7%D8%B1.jpg


عکسی بسیار شورانگیز و پر رمز و راز:

این عکس متعلق به کربلایی سید مصطفی صادقی است که یک بیت شعر هم با دست خطش باقی مانده است:

"نرخ رفتن به سوریه چند است؟

قدر دل کندن از دو فرزند است"

آخرین نفر پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود و مصطفی ساعت ۴ صبح چهارشنبه شهید شده بود، خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی صحبت کردم، چون تقریبا سه ماه از رفتنش می‌گذشت خیلی دلتنگش بودم، حرف که می‌زدیم گفتم: "مصطفی جان! مواظب خودت باش خیلی دلم برایت تنگ شده"

گفت: "مادر! من را به حضرت زینب(س) بسپار، دلت آرام می‌شود"

باور کنید الان هم با اینکه پسرم شهید شده اما دل من آرام است چون پسرم را سپردم به خانم زینب(س)، می‌دانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده.

مصطفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ به منطقه مقاومت سوریه اعزام و در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۶ مصادف با یازدهم ماه مبارک رمضان در وقت افطار در حماء به دست تکفیری های جنایتکار به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

شهید_مدافع_حرم_سیدمصطفی_صادقی


سی امین سالگرد امام راحل بر همه دوستان ولایی تسلیت باد.

غصه داریم با غم و شور حسینی

در عزای سخت و جانسوز خمینی

وامصیبت.

عاشقانش با دلی زار و پریشان

دیده گریان در غم پیر جماران

وامصیبت.

تا قیامت دل به غم آکنده باشد

داغ او در قلب یاران زنده باشد

وامصیبت.

در عزایش گوییا دارد زِ ماتم

ماه خرداد رنگ و بویی از محرّم

وامصیبت.

راه او بر ما رَهِ خیر و سعادت

رهسپاریم با ولایت تا شهادت

وامصیبت.

ما گرفتیم از خمینی درس ایمان

جانفداییم در رَهِ اسلام و قرآن

وامصیبت.

چون شهیدان رَهرو راهِ ولاییم

زائرانِ آن شهید کربلاییم

ای حسین جان.

آن شهیدی که به راهِ دین فدا شد

تشنه لب سر از تنِ پاکش جدا شد

ای حسین جان.

شور هَیهات مِنّه الذلّة بر لب او

صوت حیدر در صدای زینب او

ای حسین جان.

آن شهیدی که قَدرش گشته گمنام

خون پاکش زنده کرده دین اسلام

ای حسین جان.

امیر عباسی


http://uupload.ir/files/6l3w_%D8%AD%D9%88%D8%A7%D8%B3%D9%85%D8%A7%D9%86_%D9%87%D8%B3%D8%AA.jpg

حواسمان هست؛ مدیون چه کسانی هستیم؟

الگوهایمان چه کسانی اند؟ نشانه های خدارامیبینیم؟!

حاجیه_خانم_حلیمه_خاتون_خانیان که رحمت ورضوان الهی براو باد؛ همسر_شهید_سید_حمزه_سجادیان

و مادر_چهار_شهید؛ داود، ابوالقاسم، کاظم و کریم_سجادیان، به شهیدانش پیوست.

 اوکه سه_خواهر_زاده و دو_برادرزاده_اش نیزشهیدند، گفته حتی_احترام_زیادی_هم_نمیخواهد:

هیچ_‌وقت_توقعی_نداشته_‌ام. 5شهید داده‌ام اما ازمردم توقعی_ندارم. فقط چند نفری هستند که بعضی مواقع زخم‌_زبان می‌زدند.

بچه‌های ما راه_خدا رارفته‌اند، برای_چه بایددر مقابلش از مردم بخواهم که عزت_بگذارند یا توقعی داشته باشم.هرچه بخواهم از_خدا است.از مسئولان هم تابه حال توقعی_نداشتم کاری برایم انجام دهند

برسد به دست؛

 آقازاده_ها، نجومی_بگیران، ژن_های_برتر، مدیران، نمایندگان، وزراء، مدیران_کل، رسانه_ای_ها، ی_ها، ضدانقلاب، انقلابیها، چپیها، راستیها،سلبریتیها، مجازیها و. همه مردم_ایران!

سفره_انقلاب

مادر4شهید

احبان_انقلاب

[غلامرضادولتی


http://uupload.ir/files/loke_%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%AC%DB%8C.jpg

میانجی بین ظالم و مظلوم نشوید

من میخواهم به تمام مردم جهان بگویم که هرگز میانجى بین ظالم و مظلوم نشوند. باید در چنین مواقعى طرف مظلوم را گرفت و خصمانه بر دشمن تاخت. آخر میانجیگرى بین ظالم و مظلوم خود ظلمى بزرگ است.

امام_خمینی

ظلم_بزرگ_ژاپن

صحیفه نور، جلد ٢٢، صفحه ٢۶۵

صحیفه نور امام خمینی(ره)

Sahifeh_noor

اللهم عجل لولیک الفرج


شناخت امام در یک نگاه .

* نام:سید روح الله

* نام خانوادگی: مصطفوی

*سلسله نسب: خمینی

*نام پدر:سیدمصطفی

*نام مادر:هاجر

*تاریخ تولد:یکم مهرماه ۱۲۸۱

*محل تولد:خمین

* سال ازدواج:۲۷ سالگی/۱۳۰۸

* همسر:بانوخدیجه-دختر آیت الله میرزا محمدثقفی

* فرزندان:۲پسر-۵دختر (مصطفی.صدیقه.فریده.سعیده.لطیفه.فهیمه.احمد)

* مرتبه:آیت الله العظمی

* تحصیلات حوزوی: اجتهاد

*تخصص:فقه و اصول. فلسفه‌. عرفان.اخلاق. کلام.ت.

* مشاغل:مدرس حوزه علمیه قم.مرجع تقلید.رهبری انقلاب اسلامی و ولی مسلمین و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران

*قیام خونین ۱۵خرداد سال ۱۳۴۲:  ۶۱ سالگی

* تبعیدبه ترکیه ۱۳۴۳: به دلیل مخالفت با موضوع کاپیتولاسیون

* مهاجرت به نجف ۱۳۴۴: سیزده سال در نجف

* شهادت فرزندش سیدمصطفی  ۱۳۵۶: سرآغاز حرکت های اعتراض جدید

*مهاجرت به کویت ۱۳۵۷: کویت اجازه ورود نداد

*مهاجرت به فرانسه مهرماه ۱۳۵۷: حدود ۴ماه

*بازگشت به ایران: بعد از۱۵ سال تبعید

* ۲۲ بهمن ۱۳۵۷: پیروزی انقلاب اسلامی

رهبری حکیمانه انقلاب و نظام: ده سال و جهارماه

*نگارش وصیت نامه و ارایه یک نسخه به امانت نزد خبرگان: ۲۶ بهمن ۱۳۶۱

*بازنگری در وصیت نامه ۵ سال بعد و قرار دادن یک نسخه در آستان قدس و یک نسخه نزد خبرگان: ۲۹ آذر ۱۳۶۶

*خوانش وصیت نامه ۱۵ خرداد ۱۳۶۸: یک روز   پس از عروج ملکوتی

*مراسم تشییع ۱۷ خرداد ۱۳۶۸: بزرگ ترین رخداد تاریخ معاصر

*تاریخ رحلت: ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ / ۸۷ سالگی

*محل خاک سپاری: تهران- بهشت زهرا

* مهمترین تالیفات فرهنگی:

صحیفه امام -22 جلد

دیوان اشعار

شرح دعای سحر

شرح ۴۰ حدیث

شرح حدیث جنود عقل و جهل عرفانی

تعلیقه بر فواید الرضویه

تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس

مصباح الهدایه الی الخلافه و الولایه

سر الصلاة

معراج السالکین و صلوة العارفین

آداب الصلوة

مناهج الوصول الی علم الاصول

رسایل- دوجلد

تعلیقة علی العروة الوثقی

الطهارة - سه جلد

مکاسب محرمه- دوجلد

تعلیقة علی وسیلة النجاة

تحریر الوسیله- دوجلد

البیع- پنج جلد

sahifeh_noor


http://uupload.ir/files/4pug_%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%85_%D8%B3%D8%A7%D9%84%D8%B1%D9%88%D8%B2.jpg

مراسم سالروز شهادت شهید هادی خوش خلقت

سخنران: سردار احمد نوریان معاون اجتماعی نیروی انتظامی کشور

مداح: کربلایی محمد امینی

زمان: پنجشنبه ۲۳خردادماه ساعت ۱۸

مکان: بلوار شهدای گمنام ، خیابان شهید هادی خوش خلقت ، مسجد صاحب امان(عج)

مجموعه فرهنگی ولایی شهید هادی خوش خلقت

varethin_ir


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها