محل تبلیغات شما

داستان مدافعان حرم قسمت 1

ازپس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت

به خودم میگفتم نرگس بخواب دیگه

از استرس دارم سکته میکنم

وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه

یک سال از خونه بیرون نرفتم

از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم

فقط برای اینکه

فیزیک هسته ای  قبول بشم

خیلی میترسم

تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من

خونه و سرویس بهداشتی

و کلاس کنکور بود

چرا ساعت هشت صبح نمیشه

ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید

از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم * نرجس* رفتم

- آجی پاشو نمازه

+ باصدای خواب آلود گفت باشه

نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده

همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم

- آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم

آقاجون: باشه دخترم

پس فعلا به درست برس

- ممنونم آقاجون از درکتون

آقاجون : خواهش باباجان

- خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون داره

آقاجون : منم دوست دارم بابا

ولی لوس نشو دخترم

یهو نرجس زد رو شونم : نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟

- نه داشتم فکر میکردم

نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی .

زحمت یک سالم امروز میبینم

نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه

نگران نباش خواهری

نرگس وضو بگیر دیر شد

- باشه

وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن

تا مارا دیدن

مامان: سلام دخترای گلم

منو نرگس همزمان : سلام مادر

مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید

- چشم

مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد

- بله مادرجون

مامان : ان شاالله خیره

- ان شاالله

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها