محل تبلیغات شما

داستان مدافعان حرم قسمت 3

گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه

بعد فقط برنج بذارید

 خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن

مامان : باشه حتما

بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد

مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم

اونا دعوت میکنیم

نرجس : چشم مامان

مامان : چشمت بی بلا

بچه ها بیاید صبحانه

رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر

بیا بخور

ضعف نکنی

رقیه سادات : چشم مادرجون 

نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟

نرجس: امامزاده برای چی؟

- برای ادای نذرم

نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم

من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم

- باشه

نرجسموبایلش برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم

- باشه

راهی اتاقمون شد

همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودمفکر? میکردم

پدرم حاج سیدحسن از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود

مادرم زینب السادات طباطبایی  دختر یکی از علمای شهرمون بود

ماهم ۸ تا بچه بودیم

مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار  شده بودند

چهارتا دختر چهارتا پسر

برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود

بعدش سید مجتبی که پاسدار بود

بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود

سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد

مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند

جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره

حتی چندتاشون داماد و عروس  دارند

غرق در فکر بودم

که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود

نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟

- چته دیونه ترسیدم

داشتم حاضرمیشدم

نرجس : با سرعت مورچه حاضر میشی

- ‌نه داشتم فکر میکردم

بانرجس از خونه دراومدیم

الان هرکس منو با نرجس ببینه فکرمیکنه منم یه دخترخانم محجبه ام

اما اینطورنیست من یه دختر باحجاب بدون حجاب برتر چادرم

چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزارشهدا ومیرم سرش میکنم

نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان

- باشه

تلفن همراه از داخل درآوردم

و شماره افسانه گرفتم

افسانه: الو

- سلام افسانه خانم

افسانه: وای نرگس خودتی؟

- ن پس روحمه

افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد

- اووم زنگ زدم برای همون زنگ زدم دیگه

امشب آقاجون برام مهمونی گرفته

افسانه : ای جانم

رتبه ات چند شده ؟

 ۹۸

افسانه : وای خیلی خوشحالم

- پس منتظرتونم 

افسانه دوست مشترک من و نرجس هست

سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد

اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد

بالاخره رسیدیم امامزاده حسین

یه دسته پول از توکیفم? درآوردم و انداختم تو ضریح

نرجس : آجی بیا یه سرم بریم مزارشهدا

- باشه آجی

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها